روشنگري اجتماعي




گفتند:قرآن را از ريشهء «قَرَءَ» مگيريد،از«قَرَنَ» بگيريد و نتيجه اش اينکه«کتابِ خواندن» نيست،کتابِ «همراه داشتن» و «به خود چسباندن»است!!!گفتند:اسراري را که فقط در نقطهء زير «ب» در بسم الله نهفته است،اگر کسي بخواهد تفسير کند،يک عمر کفاف نمي دهد!!!


 


گفتند:قرآن هفتاد«بطن» دارد و هر بطن آن باز هفتاد بطن و همين طور!اين درست است؛امّا اين را طوري معني کردند که يعني نبايد نزديکش رفت،يعني هرکس قرآن را گشود و خواند و در آن انديشيد و از آن چيزي فهميد،محکوم شود و هرچه از آن فهميده،مطرود و مشکوک اعلام شود.گفتند:معني واقعي قرآن نزد ائمّه(س) است،در کتاب مخصوصي است که مخفي است و هيچ کس از آن خبر ندارد و آن در خانوادهء پيغمبر(ص)بود و بعد پنهاني،دست به دست ميان ائمّه گشته و بالأخره در دست امام غايب است.از اين خبر – که درست هم هست و به اين معني است که آنها بهتر از ديگران اين کتاب را فهميده اند و اين طبيعي و منطقي است – چنين نتيجه گرفتند که قرآن يک کتاب معمّائي و اسرارآميز و براي بشر،غير قابل فهم است!!!


 


گفتند:هرکس قرآن را با عقل خودش تفسير کند،در جايگاهي از آتش قرار خواهد گرفت؛درحاليکه سخن پيامبر(ص):


 


«مَنْ فَسَّرَ الْقُرْآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّار»


 


 است،يعني  هرکس با «نظر خودش»،«رأي خودش»،قرآن را تفسير کند.؛و اين سخني بسيار علمي و منطقي است و اصل تحقيق است که محقّق در جست و جوي حقيقت،بايد ذهنش را از نظريّات شخصي و عقايد قبلي و به اصطلاح دانشمندان اروپائي،از«پيش داوري» خالي کند تا وقتي متني را تفسير مي کند،معني حقيقي آن را بتواند دريابد،نه اينکه هر کلمه اي و تعبيري را با رأي قبلي خود به زور تطبيق دهد و با سليقه و عقيدهء خاصّ خود،آن را توجيه و تأويل نمايد.مي بينيم چه طور هوشيارانه،«رأي» را «عقل» معني کردند و چون خواندن و فهميدن و عمل کردن به هر سخني و کتابي جز با«عقل» امکان ندارد،مردم از ترس اينکه در جايگاهي از آتش قرار نگيرند،از خواندن و فهميدن و عمل کردن به قرآن ترساندند و بعد خودشان در حالي که «تفسير به عقل» را تحريم کردند،بر خلاف همين حديث،قرآن را سراسر به «رأي خود» تحريف و توجيه و تأويل کردند و به صورت کتابي معرّفي کردند که همه اش در تعريف و تمجيد،و يا فحش و بدگوئي نسبت به چند نفر از اشخاص پيرامون پيامبر(ص) است و آن همچون از آنها مي ترسد،همه اش به گوشه و کنايه و غير مستقيم است،به طوري که خود آنها هم متوجّه نمي شده اند!حتّي بعضي حرفهاي بدتري گفتند:اصلاً قرآن حقيقي در دست امام زمان(عج) است و هر وقت ظهور فرمايند،آن را با خود خواهند آورد و قرآن فعلي،قرآن اصلي نيست،تحريف شده است،بعضي آيات را از آن برداشته اند!!!.


 


در حاليکه خداوند در خود قرآن،صريحاً وعده مي فرمايد:


 


إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ: بى‏ ترديد ما اين قرآن را به تدريج نازل کرده‏ ايم و قطعاً نگهبان آن خواهيم بود.(حجر-9)


 


 اين فکر را که براي هميشه نابودي اسلام و مرگ مسلمين را تضمين مي کند،شايع کنند و حتّي موفّق شدند آن را در ذهن چند تن از علماي بزرگ هم بيندازند و در کتابهاي مشهور و مهمّ و رايج هم منعد و حتّي گروه هائي را هم به اين فاجعه معتقد ساختند،ولي خوشبختانه علماي بزرگ ما در اينجا کوتاهي نکردند و يک کلام،همگي اين توطئهء ريشه دار را ريشه کن ساختند.


 


ادامه دارد.



 

کدام قرآن؟قرآن به عنوان شيء متبرّکي در دست جهل و انسانهاي جاهل؟قرآن به عنوان پرچمي بر سرنيزه هاي جنايت؟يا قرآن به عنوان کتابي که قبايل وحشي و پراکندهء عرب در صحرائي را در کمتر از يک ربع قرن،تعيين کنندهء سرنوشت جهان و کوبندهء قدرتهاي عالمگير مي سازد و در کمتر از يک قرن،فرهنگي نو و انقلابي در تمدّن بشري مي آفريند؟


قرآن کتابي است که با نام «خدا» آغاز مي شود و با نام «مردم» پايان مي يابد!


کتابي آسماني است؛امّا- برخلاف آنچه مؤمنين امروزي مي پندارند و بي ايمانان امروز قياس مي کنند- بيشتر توجّهش به طبيعت است و زندگي و آگاهي و عزّت و قدرت و پيشرفت و کمال و جهاد!


کتابي است که نام بيش از هفتاد سوره اش از مسائل انساني گرفته شده است و بيش از سي سوره اش از پديده هاي مادّي و تنها دو سوره اش از عبادات! آنهم حجّ و نماز.


کتابي که حاملش يک اُمّي است که به تعبير خود قرآن،نه کتاب مي دانسته و نه ايمان مي شناخته و نوشتن و خواندن نمي توانسته و آنگاه به مُرَکّب سوگند مي خورد و به قلم و به نوشته [ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ: نون سوگند به قلم و آنچه مي نويسند(بسياري از مفسّران،«ن» را نام ماهي اي مي دانسته اند که در قديم از آن مُرَکّب مي ساخته اند)]؛ کتابي است که شمارهء آيات جهادش با آيات عبادتش قابل مقايسه نيست،کتابي است که نخستين پيامش خواندن است و افتخار خدايش به تعليم! تعليم انسان با«قلم»،آن هم در جامعه اي بدوي و قبايلي که کتاب و قلم و تعليم و تربيت مطرح نيست!


اين کتاب را از روزي که به«حيلهء دشمن» و به «جهل دوست»،«لايش» را بستند،«لايه»اش مصرف پيدا کرد و وقتي «متنش» متروک شد،«جلدش» رواج يافت و از آن هنگام که اين کتاب را - که «خواندني» نام دارد - ديگر نخواندند،براي تقديس و تبرّک و اسباب کشي به کار رفت؛از وقتي که ديگر درمان دردهاي فکري و روحي و اجتماعي را از او نخواستند،وسيلهء شفاي امراض جسمي چون کمردرد و باد شانه.شد و چون در بيداري رهايش کردند،بالاي سر گذاشتند و بالأخره اينکه مي بيني اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار ارواح درگذشتگانش مي کنند و ندايش از قبرستانهاي ما به گوش مي رسد،از آن است که نمي داني برادر و خواهر روشنفکر من!


نمي داني که چه کوشش ها کردند تا آن را از ميان زنده ها دور کنند و اثرش را از زندگي قطع کنند و ندايش را،هم در صحنه هاي «جهاد» خاموش کنند و هم در حوزه هاي «اجتهاد»!


ادامه دارد.


 




 


در مورد علّت مخفي ماندن قبر شريف حضرت فاطمهء زهرا سلام الله عليها گفته شده که چون ايشان بعد از ارتحال پيامبر اکرم صلوات الله عليه و آله و در جريان دفاع از حقّ پايمال شدهء اميرالمؤمنين(س) مظلوم واقع شدند،وصيّت فرمودند که به صورت مخفيانه دفن شوند و احدي از مضجع شريف ايشان آگاهي پيدا نکند و اين مسئله،علامتي باشد براي آيندگان تا از عمق مظلوميّت ايشان و حقّ پايمال شدهء علي(ع)باخبر شوند.


حتّي در احاديث وارده،اين مطلب ذکر شده که هرکس مي خواهد زهرا(س) را زيارت کند،بارگاه حضرت فاطمهء معصومه سلام الله عليها را در قم زيارت کند.


با در نظر گرفتن اين موضوع،آيا احداث  بارگاه و مقبرهء نمادين آن حضرت در نجف اشرف، در جوار بارگاه ملکوتي اميرالمؤمنين سلام الله عليه،که اخيراً آغاز گرديده و مراحلي از آن انجام شده است،به اين موضوع مهمّ و حکمت آن،لطمه اي وارد نخواهد کرد؟اگر به مرور زمان،دوستداران آن حضرت به زيارت اين بارگاه نمادين بروند،آيا در سالهاي آتي و نسل هاي آينده،رفته رفته اين تصوّر غلط به وجود نخواهد آمد که همين بارگاه نمادين،محلّ واقعي دفن آن حضرت است و عملاً حکمتِ مخفي ماندن قبر ايشان،لوث بشود و به محاق نسيان و فراموشي برود و مصداق «نشانيِ غلط »دادن گردد؟


نقل است که بعد از شهادت آقا امير المؤمنين(س)،محلّ دفن ايشان هم تا صد سال،مخفي بود و بعد از اينکه آخرين نفر از خوارجي که احتمال مي رفت نسبت به ساحت ايشان اهانت کنند،از دنيا رفت،محلّ دفن ايشان توسّط امام جعفر صادق(س)به مردم اطّلاع داده شد و بر روي آن،بارگاه احداث گرديد.اگر قرار بود که محلّ دفن حضرت فاطمه(س) هم آشکار شود،اين امر هم مي توانست توسّط امام صادق و يا هرکدام از ائمّهء معصومين(صلوات الله عليهم)صورت پذيرد،امّا چنين کاري توسط آن حضرات،انجام نگرديد.پس ساختن مقبرهء نمادين براي صدّيقهء کبري،ولو به بهانهء تکريم مقام ايشان،چه موضوعيّتي مي تواند داشته باشد؟چرا بايد دانسته و ندانسته،با جهالت ها و خشکه مقدّس بازي هاي خودمان،آب در آسياب دشمنان اهل بيت(س) بريزيم؟




شصت و دو) قرآن همه جا شيطان را هولناک مي نامد و خطرناک،اما در اينجا،ضعيف مي خواندش،زيرا اينجا سخن از قتال است و با مجاهدان سخن مي گويد.توفيق شيطان،نه به خاطر آن است که قوي است و نه به علت آنکه مردم ضعيف؛بلکه اينها همه زادهء جهل است.فقط بايد مردم آگاه شوند.آنچه پيامبران به قوم خويش بخشيدند،سلاح و قدرت نبود،پيام و حکمت و خودآگاهي و نور بود.



 


شصت و سه)خنّاس:هر عاملي که تو را از راه به در مي برد و تو را به خود مي گيرد،در خود غيب مي کند.


 


وسوسه:عاملي که تو را مبتلا مي کند به شري يا پوچي اي که نه سودي در بر دارد و نه ارزشي.


 


شصت و چهار) و امروز در نظام سرمايه داري و ماشين،در سلطهء استعمار پنهان و  استعمار نو،در توطئهء مسخ کنندهء استعمار فرهنگي،در بيماري استعمار زدگي،تکنيک پيشرفته و مغزشوئي،آن سه طاغوت فاجعه آميزتر از از همه وقت،دست اندر کار مسخ انسانند.


 


شصت و پنج) خطر بزرگ،براي انسان امروز،انفجار بمب اتمي نيست،استحالهء ماهيت انسان است،انسان زدائي نوع بشر.او ديگر انسان نيست.آزاد است و تنها براي برده شدن تلاش مي کند.کنار خانهء سارق،در صفي طولاني انتظار مي کشد تا نوبت غارت شدنش بشود.


 


شصت و شش) استبداد سياسي،تبعيض اجتماعي،بهره کشي وحشيانهء قديم در غرب،رانده شده است،اما همگي خشن تر از هميشه،به صورت نظام سرمايه داري باز گشته است و در نقاب ليبراليسم و دموکراسي خود را مخفي کرده است.


 


شصت و هفت) در طول اين چهارده قرن،هيچ زماني نبوده است که بتواند همچون زمان ما،اين سورهء شگفت [سورهء ناس] راتفسير کند.زيرا در طول پانصد قرن سرنوشت آدمي در زمين،هيچگاه همچون قرن ما،خناس،آدمي را قرباني وسوسه هاي پيدا و پنهان،خودآگاه و ناخودآگاه خويش نکرده است،هيچ گاه شرّ وسواس اين چنين،صدورالناس را به تباهي نکشانده است.آري،هرگز،اين آخرين آيه هاي اعجازانگيز و بليغ وحي،در زمين،اين چنين صريح و شديد،تأويل نشده است!


 


شصت و هشت) وجدان مجروح و آگاه روشنفکر راستين امروز،از اين فاجعه است که بر خود مي لرزد و به فرياد آمده است؛تنها اوست که معني وسواس را مي شناسد و دامنه و عمق فاجعهء وسواس زدگي انسان را حس مي کند.او در کنار کشتن حقِ انسان،مي نگرد که حقيقتِ انسان کشته مي شود.


 


شصت و نه) شگفتا!در سورهء فلق،از سه شرّ سخن مي گويد،اما بر يک صفت خدا تکيه مي کند:فلق!اما در سورهء ناس،از يک شر سخن مي گويد و بر سه صفت خدا تکيه مي کند:ربّ،ملک،اله!آن سه شر،فاجعه هاي بيروني قدرتهاي ضد انسان،که حق او را مي کشند،و اين يک شر،فاجعهء دروني که حقيقت او را مي کشد.وسواس فاجعهء مردم کش است و زهري که اين مار سه سر صد چهره بر جان آدمي مي ريزد،و مگر نه،ابليس در هيأت ماري،آدم را فريفت و از بهشت خدا راند؟


 


هفتاد) تيغ را بر حلقوم اسماعيلِ خويش بنه،تا توان آن را بيابي که تيغ را از دست جلاد بگيري!


 


هفتاد و يک) اگر امامت نباشد،اگر رهبري نباشد،اگر هدف نباشد،اگر حسين نباشد و اگر يزيد باشد،چرخيدن بر گرد خانهء خدا،با چرخيدن بر گرد خانهء بت،مساوي است.


 


. پايان .



پنجاه و شش) توحيد و شرک،دو نظريهء فلسفي صرف نيست،بلکه واقعيتي زنده و زاينده در عمق فطرت انسان،متن زندگي و در قلب درگيري و تضاد و حرکت تاريخ و جنگ طبقاتي مردم است.شرک مذهب است،مذهب حاکم بر تاريخ.ترياک مردم!بندگي مردم با تنها عامل آزادي مردم،مرگ و ذلت مردم،با سرمايهء حيات و عزت مردم!چگونه؟با مسخ مذهب به وسيلهء مذهب!نفاق بزرگ تاريخ:ابليس در رداي تقدس الله!توحيد در خدمت شرک!مذهب در دست خداوندان زمين،آيات اهريمن!خنّاس!



پنجاه و هفت) تثليث،سه شريک يک شرکت! اولي سر خلق را به بند آورده است و دومي جيبش را خالي کرده و سومي،شريک هردو،در سيماي روحاني در گوشش خوانده است که:هر اعتراضي،اعتراض بر مشيّت الهي است،به داده و نداده اش شاکر باش!امر به معروف و نهي از منکر؟آري؛اما اولا شرطش اين است که علم و تقوي داشته باشي و ثانيا يقين به تأثير و حصول نتيجه اش داشته باشي و ثالثا اگر احتمال ضرري باشد،تکليف ساقط است!!!


پنجاه و هشت) اما عمل امام حسين(ع) را مي بينيم که خود در وصيتي که به برادرش محمد حنفيه نوشت،رسما اعلام کرد که براي امر به معروف و نهي از منکر قيام مي کند، و ديديم که ضرر و حتي خطر داشت و ظاهرا نتيجه و اثر نداشت!(مي بينيد مذهب عليه مذهب،اسلام عليه اسلام و تشيع عليه تشيع را ؟!)


پنجاه و نه) بردگي را مي کوبي،خواجه،خان مي شود و برده را دهقان مي کند،فئوداليسم را به انقلاب کبير مي شکني،خان،سرمايه دار مي شود و دهقان را کارگر مي کند!


شصت) خاندان محمد(ص) کشته و زنداني،قرباني غصب و ظلم و قتل عام و اسارت و خاندان ابوسفيان و عباس،وارث محمد(ص)!علي در برابر،براي ادامهء سنت پيامبر(ص)پايداري مي کند و رهبران راستين دويست و پنجاه سال با خلافت مي جنگند و شهيد مي شوند و پيروان حق پرست شان،پرچم ولايت را در حکومت ظلم به دوش مي کشند و راه سرخ تشيع را در حاکميت سنت جاهلي و خلافت اشرافي پيش مي گيرند و براي نابودي رژيم جور و نظام ظلم،امامت و عدالت را شعار مذهب خويش مي گيرند.و پس از هزار سال جهاد و شهادت در راه امامت و عدالت،ناگهان خليفه شيعه مي شود و سلطنت صفوي وارث ولايت علوي مي گردد و دارالخلافه،عالي قاپو.در اروپا رنسانس بر کليسا پيروز مي شود و علم جانشين دين مي گردد و مدارس قديمه(اسکولا)در برابر دانشگاه هاي جديد،متروک مي شوند و دانشمندان،روحانيون را به گوشه هاي معابد مي رانند؛بلعم باعورا از کليسا به دانشگاه مي آيد!


شصت و يک) تقوي از ريشهء وقي به معني حفظ کردن است؛نه پرهيز کردن.معني مثبت دارد و منفي ترجمه کرده اند تا منفي بفهمند و منفي عمل کنند.تقواي ستيز است و نه   فقط تقواي پرهيز!


 


ادامه دارد.



چهل و نه) اما اسلام ابراهيم(ع) و محمد(ص)به ما آموخته است که الله از چنين مقدس خودپرست بيزار است،اگر يک روز،کسي از کار خلق غافل ماند و روز را به سر آرد و به سرنوشت جامعه اش نينديشد و در راه اصلاح آن نکوشد،نه تنها گنهکار است،که حتي مسلمان هم نيست![من اصبح و لم يهتمّ بأمور المسلمين،فليس بمسلم]



پنجاه) تصوف،بي آنکه بر عرفات و مشعر بگذرد،از مني آغاز مي کند و در مني مي ماند؛و فلسفه تا مشعر مي آيد و به مني نمي رسد؛و تمدن،بي مشعر و مني در عرفات ساکن است و اسلام از عرفات آغاز مي کند و بر مشعر مي گذرد،گذري مسئول و مهاجم،و آنگاه،به مني مي رسد،مرحلهء ايده آل و عشق!و در مني!سرزمين عشق،عجبا که در آن،هم خدا و هم ابليس!


پنجاه و يک) بندگاني که رسالت آزادي انسان را از آدم تا آخرامان بر دوش دارند،و دامنهء جنگ براي آزادي را تا اعماق فطرت خويش گسترش داده اند! و صحنهء جهاد را از بدر تا مني کشانده اند،بندگاني که معني آزادي را تا چنين اوجي مي فهمند!آزاد شدن نه تنها از فرعون،که از اسماعيل نيز!نه تنها از دشمن،که از خويش هم!


پنجاه و دو) پيروزي،تو را به آسودگي نکشاند.زمام مني را که به دست گرفتي،سلاح را از دست مگذار،که ابليس را اگر از در براني،از پنجره باز مي گردد،در بيرون بکوبي،در درون سر بر مي دارد،در جنگ ناتوان کني،در صلح توان مي يابد،در مني نابودش کني،در من نابودت مي کند.


پنجاه و سه) وسواس هزار نقاب دارد،در جامهء سياه کفر عريانش کني،رداي سبز دين بر تن مي کند،در چهرهء شرک رسوايش کني،نقاب توحيد بر چهره مي زند،بتخانه را بر سرش ويران کني،در محراب،خانه مي کند.در بدر خونش را بريزي،در کربلا انتقام مي گيرد،در خندق مدينه شمشير بخورد،در مسجد کوفه پاسخ مي گويد،در احد،بت هبل را از دستش بگيري،در صفّين،قرآنِ الله را بر سر دست مي گيرد.ابليس،دشمن هفت رنگ است و هفتاد دام!ديروز،زندگي اسماعيل را بهانهء فريب تو کرده بود؛امروز،ذبح اسماعيل را مي تواند مايهء غرور تو کند!


پنجاه و چهار) مبادا سرنوشت همهء نهضتها،سرانجام شوم همهء انقلابها تکرار شود،که سرنوشت اسلام نيز در تاريخ پيش نيايد و پس از فتح مکه،تسليم شدن ابوسفيان را اسلام آوردن وي نپنداري!و پس از پيروزي رسالت در بيست و سه سال جهاد و سقوط شرک در جبههء خارج و شکستن اشرافيت در چهرهء بت و غلبه بر جاهليت در وجود قريش،بايد سه پايگاه زر و زور و تزوير،که در بدر و احد و فتح[مکه] به زانو در آمد،طي يک دوران دويست و اند سالهء امامت،با استمرار جهاد،با ادامهء رمي جمرات پس از سقوط پايگاه عقبه،ريشه کن شود تا شرک،جامهء توحيد نپوشد،خناس که در آن سوي خندق شکست خورده است،به اين سوي خندق نخزد و جاهليت،وارث اسلام نشود،که اگر در سقيفه،جشن،جشن پيروزي گرفتي،جلاد در نقاب خلافت رسول الله(ص)،هرچه را در عرفات و مشعر و مني به دست آورده اي،در کربلا به خون مي کشد و بر آب فرات مي دهد!


پنجاه و پنج) فکر ميکنم اعلام خطر به شخص پيغمبر که به خدا پناه بر،و نشان دادن شر هائي که در کمين اوست،و بخصوص قرار دادن دو سورهء فلق و ناس،که در سالهاي اول بعثت نازل شده،در آخرِ قرآن،اشاره اي است به آنچه پس از او،در امّتش پديد آمد و اشرافيت و شرک و سنت هاي جاهلي،در سيماي اسلام،دوباره احياء شد!


 


ادامه دارد.



چهل و يک) آنچه تو را در راه مسئوليت به ترديد مي افکند،آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا پيام را بشنوي،تا حقيقت را اعتراف کني،آنچه تو را به فرار مي خواند،آنچه تو را به توجيه و تأويل هاي مصلحت جويانه مي کشاند،و عشق به او،کور و کرت مي کند؛ابراهيمي اي و ضعف اسماعيلي ات،تو را بازيچهء ابليس مي سازد.در قلهء بلند شرفي و سراپا فضيلت،در زندگي ات تنها يک چيز هست که براي به دست آوردنش،از بلند فرود مي آيي،براي از دست ندادنش،همهء دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست مي دهي؛او اسماعيل توست،اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد،يا يک شيء،يا يک حالت،يک وضع،و حتي،يک نقطهء ضعف!




چهل و دو) ابراهيم،باز هم يک انسان مي ماند.و نه انسان ذهني ساخت فيلسوف ها و شاعر ها و عارف ها،انساني عيني،واقعي.با همهء عواطف طبيعي بشري،انساني ساخت خدا!


 


چهل و سه) امر ارشادي،امري است که اگر شارع هم نمي گفت،باز به حکم عقل لازم بود و به عبارت ديگر،امر ارشادي امري است که شارع به وسيلهء آن،انسان را به حکم عقل متوجه مي سازد.


 


چهل و چهار) وقتي حقيقت در کنار زندگي قرار ميگيرد،خيلي ها حق طلبند؛بي درد سر؛اما وقتي حق در برابر زندگي قرار مي گيرد و حق پرستي اسباب زحمت مي شود،آخرين فريب انساني که هم آگاه است و هم مسئول،توجيه است.يافتن راهي که بتواند نگه دارد و بماند،اما وجدانش را هم به گونه اي تخدير کند.


 


چهل و پنج) اين مناسک،رسالهء عمليه نيست؛رسالهء فکريه است.در آخرين سفر،با خود انديشيدم که چرا آنچه را کارگردان حج،خود معين نکرده است،من معين کنم؟اگر مي بايست تعيين مي شد،تعيين کرده بود،آيا اينکه اين سه را تعيين نکرده است،خود يک نوع تعيين نيست؟يعني در هر بتي،دو تاي ديگر نيز نهفته است و در هر رمي،رمي آن دو بت ديگر را نيز نيت کن!


 


چهل و شش) آنچه بايد ذبح مي کردي،اسماعيل نبود،بند اسماعيل بود،دست آويز ابليس،اسماعيل،خود محبوب خداست،عطيهء خداست،او را خدا خود به تو بخشيد و اکنون خدا بود که فديه اش را خود پرداخت!


 


چهل و هفت) بيش از يک ميليون مسلمان سراسر جهان،نبايد حج را به پايان برند و بي آنکه به هم بينديشند و با هم بر روي زمين پراکنده شوند و در لاک زندگي فردي و قومي خويش خزند.


 


چهل و هشت) زاهد نيز خودپرستي است چون مادّي.مادي تکنيک را وسيله مي کند و زاهد،مذهب را،مادي علم را ابزار لذت خويش مي کند و زاهد،خدا را و هر دو يک نوع بهشت را مي طلبند:او در اين دنيا و اين در دنياي ديگر!


 


ادامه دارد.



سي و دو) بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد،نه در آنچه بدان مي نگري!



سي و سه) .سپس جاري شويد از همان جا که خلق جاري است.(بقره199)اين قيد به خاطر آن است که در جاهليت بزرگان و اشراف در مسيري اختصاصي،کنار از بستر رودي که تودهء مردم در آن به سوي مشعر جاري بودند،حرکت مي کردند.



سي و چهار) در عرفات،شناخت،جمع بود و در مشعر،شعور،مفرد!يعني که واقعيت ها گوناگون است و بسيار،اما حقيقت،يکي است و راه يکي!راه مردم،که به سوي خدا مي رود!



سي و پنج) قيد هائي مانند خدمت يا خيانت و .در شعور مطرح است،نيروئي که علم را به استخدام در مي آورد،جهت مي بخشد،فجور مي آفريند يا تقوي،صلح يا جنگ،عدالت يا ظلم.



سي و شش) عرفات،مرحلهء آگاهي است،شناخت يک رابطهء عيني است.رابطهء ذهن با واقعيت خارج(جهان،برون ذات)چشم مي خواهد و روشنائي؛اما شعور،مرحلهء خودآگاهي است،قدرت فهم است و اين يک مسئلهء ذهني،درون ذات.



سي و هفت) شگفتا!شعوري زادهء شناخت و زايندهء عشق،همسايهء ديوار به ديوار علم و ايمان:ميانهء عرفات و مني!پس از عرفات و پيش از مني.



سي و هشت) دستورها دقيق،اجتناب نا پذير و دو دو تا چهار تا است،حوصلهء تحمل توجيه و تأويل هاي صوفيانه و فيلسوفانه و زاهدانه را ندارد،کار دعا و توسل و شفاعت و ناله و استغاثه و نذر و نياز و رشوهء مذهبي و کلاه شرعي و خدعهء فقهي و گشادبازي هاي ولايتي و خيال پردازي هاي فيلسوفانه و لااباليگري هاي صوفيانه نيست،اطاعت محض است و عمل و اثر.مو به مو بايد اجرا کني.اطاعت،اينجا،بي چون و چرا است،هيچ راه گريزي نيست،هيچ چيزي جاي آن را نمي گيرد،تقصير تو را،در اينجا،هيچکس بر تو نمي بخشد،نمي تواند ببخشد.فراموش نکني،در اين کوهستان ها هيچ کس کاره اي نيست.ابراهيم (ع)و محمد(ص) اگر يک گلوله بر خطا زدند،يکي کمتر زدند،مسئولند،حج نکرده اند.اگر اشتباه کني،بايد جريمه بدهي،راه ديگري وجود ندارد،بافندگان کلاه شرعي،سرشان در اينجا بي کلاه است.



سي و نه) و تو؟زنداني چهار جبر،چهار زندان بزرگ!طبيعت و تاريخ و جامعه و خودت!رهائي از سه زندان اول،با علم،ميسر است.اما علم از گشودن اين چهارمين زندان،عاجز است،که آن سه زندان در بيرون از تو بود و اين چهارمين،در درون تو است،در خود عالم بودن تو است!



چهل) سرنوشت تو،متني است که اگر نداني،دست هاي نويسندگان مي نويسند،اگر بداني،خود مي تواني نوشت.



ادامه دارد.


بيست و چهار) ابراهيم وار زندگي کن،و در عصر خويش،معمار کعبهء ايمان باش،قوم خويش را از مرداب زندگي راکد و حيات مرده و آرام خواب و ذلت جور و ظلمت جهل،به حرکت آر،جهت بخش،به حج خوان،به طواف آر.



بيست و پنج) طواف،انسان است،خودباختهء حقيقت؛و سعي،بشر است،خودساختهء واقعيت؛طواف،انسان متعال؛و سعي،انسان مقتدر.


بيست و شش) و حج،جمع ضدين!حل تضادي که بشريت را در طول تاريخ گرفتار کرده است:ماترياليسم يا ايده آليسم؟عقل يا اشراق؟دنيا يا آخرت؟برخورداري يا زهد؟مائده هاي زميني يا مائده هاي آسماني؟ماديت يا معنويت؟اراده يا مشيّت؟و بالاخره،تکيه بر خدا يا بر خويش؟و خداي ابراهيم(ع) به تو مي آموزد که:هردو!آموزشي نه با فلسفه،با عرفان،با علم،با کلمات،که با نمونه:يک انسان.


بيست و هفت) آهنگ کعبه کردن،حج نيست،قبلهء حج،کعبه نيست،در آغاز،چنين مي پنداشتي،اين خطاست،اکنون بياموز که حج،به کعبه رفتن نيست،از کعبه رفتن است.اکنون،تو،اي که در بلند ترين قلهء بندگي،به آزادي رسيده اي و در کمال بي خودي،به خود،شايستگي آن را يافته اي که بگويندت:از کعبه بگذر!تا کعبه،کعبه قبله بود تا جهت را گم نکني،تا قبله هاي ديگر نفريبندت،در کعبه،قبله جاي ديگر است،آهنگ آن جا کن،آهنگ سفري بزرگ،بزرگتر از سفر کعبه:حج اکبر!


بيست و هشت) همه جا سخن از حرکت است،حرکت ذاتي(گشتن) و حرکت انتقالي (بازگشتن)!و همه جا سخن از اليه است؛ نه فيه ! [انا لله و انا اليه راجعون] و اين است که در مني رهايت مي کند و اين است که در بازگشت از عرفات،به کعبه نمي رسي!تا پشت ديوار مکه مي آيي،که قرب هست و نيل نيست!پس حج،از کعبه تا عرفات رفتن است و از عرفات،به سوي کعبه تا مني بازگشتن!


بيست و نه) عرفات،سخن از شناخت است:علم؛مشعر،سخن از شعور است:فهم؛و مني،سخن از عشق است:ايمان!؛از کعبه ناگهان در عرفات: (انّا لله)؛و از عرفات،به سوي کعبه،منزل به منزل،در بازگشت: (انّا اليه راجعون)!پس عرفات،آغاز است،آغاز آفرينش ما در اين جهان!


سي) عصيان يعني که اراده اي در برابر ارادهء خداوند!يعني که آزادي،در برابر جبر طبيعت،يعني که انتخاب،پس مسئوليت،خودآگاهي و در نتيجه تبديل باغِ سيري و سيرابي و بيدردي به زمينِ نيازمندي،عطش و رنج:هبوط!


سي و يک) همه مي پندارند که اول بايد شعور باشد،تا بتواند به شناخت برسد،بشناسد!اما آفرينندهء شناخت و شعور،برعکس،مي گويد:از برخورد،برخورد دو جنس متضاد،تصادم دو انديشه،پيوند و پيدايش نخستين تصادم و تفاهم،پايان زندگي فردي و آغاز نخستين اجتماع،خانواده،پيدايش عشق خودآگاه و به هر حال،يکي شدن دو انسان،شناخت پديد آمد و با آن،انسان در زمين،و سپس،سير تکاملي شناخت،به شعور پيوست و علم،قدرت فهم را افزود و آگاهي،خودآگاهي زاد!عينيت،مايه و پايهء ذهنيت است و در رابطهء ذهن با عالم خارج و در اتصال با واقعيت،عقل رشد مي کند و ادراک نيرو مي گيرد و قدرتهاي معنوي آدمي مي شکفد.


ادامه دارد.



هجده) رهبانيتِ تو در صومعه نيست،در جامعه است.در صحنه است،که در ايثار،در اخلاص،در نفي خويش،در تحمل اسارت ها،محروميت ها،شکنجه ها و درد ها و استقبال خطر ها و در صحنهء درگيري ها و به خاطر خلق است که به خدا مي رسي،که:هر مذهبي رهبانيتي دارد و رهبانيت مذهب من،جهاد است.[پيامبر اکرم (ص)]




نوزده) تنها اين جاست که مي تواني کلي را به چشم ببيني.در بيرون کعبه،فرد واقعيت دارد،جزئي،عيني است،کلي،يک مفهوم ذهني است،انسان يک معني،يک ايده،يک مفهوم عقلي و ذهني و منطقي است،در عالم خارج فقط انسانها هستند،که هر که هست حسن است يا حسين،زن است يا مرد،شرقي است يا غربي،و اين جا،واقعيت ها همه محو شده اند،مفهوم کلي،حقيقت عقلي،يا ذهني،واقعيت عيني خارجي يافته است.اکنون بر گِرد کعبه،فقط انسان است که طواف مي کند،مردم و دگر هيچ!


 


بيست) در اينجا به تو مي آموزند که تنها در نفي خويش،به اثبات مي رسي،در خود را ذره ذره،اندک اندک،به ديگران ايثار کردن،به امت فدا کردن است که ذره ذره،اندک اندک،به خود مي رسي،خود را کشف مي کني،به آن خود راستين ات پي مي بري،چنانکه در خود را ناگهاني،انقلابي،به مرگ سپردن،در مرگ سرخ فنا شدن است که به شهادت مي رسي،شهيد مي شوي و شهادت يعني حضور،يعني حيات و شهيد يعني هميشه حيّ و حاضر و ناظر بر وجود زندهء جاويد!


 


بيست و يک) سبيل الله يعني سبيل الناس.هردو يکي است.از فرديت به سوي الله،سبيلي نيست.اگر مي گوئي که پس عبادت هاي فرادي چرا؟براي آنکه خود را بسازي،بپروري،تا به آستانهء ايثار برسي،تا شايستگي از خود گذشتن براي جمع بيابي،تا انسان شوي،که فرد،فاني است،انسان باقي است،انسان خليفهء خدا در طبيعت است،و تا خدا خداست،خليفه اش هم هست،آيه اش هست،و تو در خود را اين جاويد ميراندن،زنده مي شوي،جاودان مي ماني.که قطرهء جدا از دريا،شبنم است،تنها در شب است،عمرش يک شب است،ساکن است،با نخستين لبخند نور،محو مي شود.به رود پيوند تا جاودان شوي،تا جريان يابي،تا به دريا رسي.


 


بيست و دو) و سنت اين بود که چون دستت،به بيعت،در دست کسي قرار مي گرفت،از بيعت هاي پيشين آزاد مي شد.و اکنون در لحظهء بزرگ انتخاب!انتخاب راه،هدف و سرنوشت خويش،در آغاز حرکت،در آستانهء ترک خويش و غرق در ديگران،پيوستن به مردم،هماهنگ شدن با جمع،بايد با خدا بيعت کني.خدا دست راست خويش را پيش تو آورده است،دست راستت را پيش آر،در بيعت او قرار گير،با او هم پيمان شو،همهء پيمانها و پيوندهاي پيشينت را بگسل،باطل کن،دستت را از بيعت با زور،زر،تزوير،از پيمان با خداوندان زمين،رؤساي قبايل،اشراف قريش،صاحبان بيوت!همه رها کن،آزاد شو!به جمع بپيوند؛اما نه به سياست،که به عشق!


 


بيست و سه) شگفتا!اسماعيل و ابراهيم،دست اندر کار بنياد کعبه.اسماعيل و ابراهيم!اين از آتش گذشته و او از قربانگاه!و اينک هر دو مأمور خداوند،مسئول خلق،معمار کهن ترين معبد توحيد در زمين،نخستين خانهء مردم و در تاريخ،خانهء آزاد،آزادي،کعبهء عشق،پرستش،حرم!رمزي از سراپردهء ستر و عفاف و ملکوت!


 


ادامه دارد.




و دانستند که راه تقرّب به خدا در اسلام،«تعقّل»است نه «تعبّد»،و عابد ناآگاه بي دانش،مانند خر دستگاه خراس است که چرخ چرخ مي خورد و مي گرد و از جاي خود تکان نمي خورد؛دانستند که:«هرکه به ظلم تن دهد،همدست ظالم است» و زندگي مسلمان بر عقيده و جهاد استوار است و سنّت پيامبر(ص) و پروردگان آن حضرت،تلقين و تعبّد و رياضتهاي فردي و عبادتهاي تخديري نيست،«جهاد و شهادت» است و آورندهء قرآن،يک راهب نيست،«پيامبر مسلّح» است و هدف رسالتش:«آگاهي و عدالت».


دانستند که خداي اسلام،«آهن»(مظهر قدرت)را در رديف ترازوي عدل و ترازوي عدل را در کنار کتاب و وحي نام مي برد(حديد:25)و دانستند که نشانهء جامعه اي که ايمان اسلامي دارد،«نرمش با خودي ها و خشونت با دشمن» است(قرآن)،«سربلندي و عزّت» است(قرآن)و اکنون که استعمارزده و ذليل و اسير بند استعمار فرانسه اند و با خود،کينه توز و بدبين و پر تعصّب و در برابر بيگانه،نرمخوي و سهل انگار و سازشکار و يا بي تفاوت،پس آنچه به نام دين دارند و به نام اسلام عمل مي کنند،نه دين است و نه اسلام،حتّي نماز و دعا و حجّ و روزه شان نيز که احکام مسلّم و روشن مذهبي شان است،نه نماز است و نه دعا و نه حجّ و نه روزه،که اگر مي بود،بايد اثري مي داشت!


اين«دانستن ها»را همه قرآن به مردم آموخت و بيدارشان کرد و فهميدند که بزرگترين وظيفهء مذهبي شان اين است که پيش از هر کاري بايد عوامل انحطاط فکر و جامعه را ريشه کن سازند و ديديم که«تودهء منحطّ مذهبي»بيدار شدند و به نيروي مذهب و دعوت قرآن،جهاد را آغاز کردند و «روشنفکران غير مذهبي» نيز که مذهب و اسلام را در شکل منحطّ قديمش مي ديدند و از آن گريخته بودند و به مکتب ها و ايدئولوژي هاي ديگر ايمان آورده بودند و ناچار از متن مردم مذهبي بريده بودند و براي خود يک «قشر کنار افتاده از اندام جامعه»شده بودند،بازگشتند،هم به اسلام و هم به مسلمانان و هم ايمان پيدا کردند و هم با توده پيوند خوردند و اين بود که توده از جمود تعصّب و روشنفکران – با بازگشت به اسلام – از غربزدگي نجات يافتند و اين است که حتّي مردي چون عمر اوزگان،دبير سابق حزب کمونيست و متفکّر مشهور مارکسيسم در افريقا،آگاهانه به اسلام باز آمد و اثر بزرگ خود به نام (Le meilleur combat) را نوشت،به معني «برترين مبارزه» که از آغاز حديث مشهور پيغمبر گرفته است که:«أفضَلُ الجِهادُ کَلِمَةُ عَدلٍ عِندَ إمامٍ جائرٍ» و انجمن ملّي دانشجويان الجزاير،نام«انجمن دانشجويان مسلمان الجزاير» را براي خود برگزيد.


ادامه دارد.




دوست  صاحب بصيرت من!همين ها نشانهء آن نيست که دشمن از قرآن مي ترسد و همين ترس دشمن کافي نيست که تو را به نقش قرآن در حيات و نجات و بيداري و خلّاقيّت اين کتاب مطمئن سازد؟


اي مسلمان آگاه!اگر نمي تواني قرآن را بگشائي و متنش را بخواني و بداني که چه مي گويد،اگر نمي تواني تاريخ را بشناسي و پي ببري که اين کتاب در ايجاد انقلاب انساني،چه اعجازگري هاي شگفت کرده است و از فلسفه بافي هاي يوناني،خيال پردازي هاي هندي و تمدّنهاي نظامي و اشرافي رومي و ايراني و از جهل و وحشي گري هاي عربي،ناگهان چه جنبش و جوشش معجزه آساي فکري و فرهنگي و سياسي و اخلاقي جهاني پديد آورد و چه روح انقلابي در کالبد قطعه قطعهء بشريّت دميد و چه تمدّن علمي و روحي و مادّي اي،با انگيزهء تقوا و عدل،در ميان توده هاي هميشه محروم از سواد و از سعادت بپرورد،لااقلّ مي تواني به سخن رهبران انقلابي شمال افريقا در همين عصر خود ما گوش دهي که:


 «بيداري و نهضت آزادي خواهي و ضدّ استعماري شمال افريقا،درست از روزي آغاز شد که شيخ محمّد عبده،پيرو مکتب سيّدجمال الدّين اسدآبادي که شعارش «بازگشت همهء مسلمانان به قرآن» بود،به شمال افريقا آمد و همهء علماي اسلامي را گرد آورد و آنها را دعوت کرد که به جاي غرق شدن در فلسفه هاي کهنه و علوم قديمه و انحصار در فقه و اصول و کلام و حکمت و طرح مسائل متافيزيکي و موشکافي هاي افراطي و ذهني در احکام فرعي،به سراغ قرآن برويد و از همهء علوم قديم و جديد،اسلامي و غير اسلامي،براي فهم درست و راستهء اين «پيام»کمک گيريد و بکوشيد تا مردم منحطّ و استعمارزده و مذهبي هاي گرفتار خرافه و تفرقه و تنگ بيني و تعصّب و جهل،با قرآن آشنا شوند؛قرآن را،هم در حوزه هاي علمي ديني و هم در اذهان عوام و افکار عموم مطرح کنيد.»


در حاليکه ژنرال آرگو و ژنرال سالان،همهء الجزاير و تونس و مراکش و موريتاني را در زير استعمار ضدّ انساني فرانسه ذليل ساخته بودند و ثروت و عزّت و فرهنگ آنها را غارت مي کردند و ژنرال سوستل با پسرش در جنگلهاي طلمسن،به «شکار عرب» ميرفت تا بچّه اش تيراندازي و شکار بياموزد!و به زنش در پاريس مي نوشت که:«.همه مان خوبيم،من خوبم،سگم خوب است،عربم خوب است!»،مؤمنين در همين ايّام سياه و اوضاع رقّت بار ننگ آور،همه مشغول بودند تا با ذکر و دعا و توسّل و احياناً نذر و اطعام و امور خيريّهء فردي،به (آزادي خود از آتش دوزخ) برسند و پس از مردن،رستگار شوند! امّا قرآن که از طاقچهء تقدّس به مسند تعليم و تفکّر بازگشت،به آنان آموخت که رستگاري در آخرت،از طريق رستگاري در دنياست و راه بهشت اسلام از آزادي و بيداري و عزّت و دانش مسلمين مي گذرد و هرکه در اينجا ذليل بميرد،آنجا نيز ذليل بر ميخيزد و (وَمَن کَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الآخِرَةِ أَعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا:و هر که در اين دنيا کور باشد در آخرت هم کور و گمراهتر خواهد بود.اسراء-72)


ادامه دارد.




ببينيد قرآن يک گروه اجتماعي مسلمان را چگونه تصوير مي کند(درست از همهء ابعاد،مو به مو و جزء به جزء،عليه جامعه يا گروه مسلمان کنوني):«.و کساني که دعوت خداوندشان را پاسخ گفتند و نماز به پا داشتند و کار جامعه شان،ميان شان بر شُور است و از آنچه آنان را ارزاني داشته ايم،انفاق مي کنند و کساني که چون قرباني و ستمي شدند،خود انتقام مي گيرند و عکس العمل يک بدي،بدي اي همانند و هم اندازهء آن است.و بر کساني که پس از ستمي که ديده اند انتقام کشند هيچ باکي نيست».(شوري:41-38 )


[نفق به معني حفره و شکاف است،و انفاق،عملي است که اين حفره را پر مي سازد و در حقيقت،انفاق هدفش از ميان بردن فاصلهء طبقاتي و تضادّ اقتصادي جامعه است و درست بر خلاف معني سطحي و عاميانه اي که امروز از آن مي فهمند و عملاً موجب تحکيم بيشتر نفق اقتصادي و طبقاتي است!]


ويل دورانت،نويسندهء تاريخ تمدّن معروف،دربارهء شيوهء اخلاقي و جهت دعوت قرآن سخني مي گويد که نشان مي دهد آقاي ژنرال سوستل از چه رنج مي برد و چگونه ديني را براي جامعهء افريقائي آرزو مي کند.ويل دورانت مي گويد:


 اين آيهء قرآن«.هرکه به شما کرد،شما نيز به همان گونه که بر شما کرده است بر او کنيد»!(بقره:194)،در مقايسه با آيهء انجيل که:«اگر بر نيمرخ چپت سيلي زدند،نيمرخ راستت را پيش آر و اگر عبايت را خواستند،ردايت را نيز ببخش»،روشن مي کند که قرآن يک «اخلاق مردانه» را تعليم مي کند و انجيل«اخلاق نه»را!


آري،تحصيلکردهء حق طلب!که از جمود و انحطاط جامعه ات رنج مي بري و قرآن را اينچنين که در دست اين مؤمنين هست تلقّي مي کني!انسان بصير،کسي است که مسائل را سطحي نمي نگرد؛قرآن را چگونه و کجا شناخته اي؟قرآني که تو مي شناسي و مي بيني،آن شيء مقدّسي است که امروز در دست جهل و فريب،ابزار استخاره و تيمُّن و تبرُّک شده است،آنچنان که ديروز نيز بر نيزهء زور و ظلم،ابزار تزوير شده بود،آنچنان که پيش از آن نيز،جمع آوري اش براي قاتل ابوذر،وجههء تقدّس ديني و تقرّب به مؤمنين شد!قرآن را عوامانه – يعني درست مثل عوامي که بدان معتقدند – نبايد اينچنين شناخت،آن را همچون يک کتاب بايد گشود و خواند و انديشيد و اثر آن را در تاريخ بررسي کرد،نقش آن را در برابر هجوم فکري و فرهنگي و سياسي استعمار در آسيا و افريقاي دو قرن اخير تحقيق نمود و آنگاه شناخت و ديد که کتاب انديشه و آزادي و عدالت و قدرت است.


. پايان .




و اين است که ژنرال سوستل فرانسوي که گرگ وحشي استعمار فرانسه در افريقا بود،گفت:«قرآن يک کتاب مذهبي نيست،کتابي است ضدّ مذهبي که به جاي دعوت به پارسائي و عبادت و صلح و عفو و انديشيدن به خدا و مرگ و روح و اسرار متافيزيک و فلسفهء حيات و سرنوشت نهائي انسان،اعراب را به جنگ و پيروزي و انتقام و سرکشي و جهانگيري و غنيمت گري مي خواند و .هيچ کتابي به اندازهء قرآن،در ميان تودهء پست،تحريک آميز و شورشي نيست و با کلمات جادوئي و موسيقي پرهيجان خود،بر روي عقده ها و خصومتها اثر نمي گذارد و انگيزهء غرور و کينه جوئي و التهاب سياسي را برنمي انگيزد.». و گلادستون را شنيده ايد – نخست وزير يهودي مسلکي که استعمار انگليس را جاني دوباره داد – که در محلس انگليس،قرآن را به خشم بر روي تريبون کوفت و گفت:«تا اين کتاب در ميان مسلمانان باشد،امنيّت و اطاعت سرزمينهاي مسلمان نشين در برابر استعمار انگليس محال است».


اين دشنامها،از زبان دشمنان آگاه و آشنائي است که بيش از هر کسي اثر اين کتاب را بر انديشه و احساس و جامعهء انساني – در آن سالها هنوز مسلمانان با آن آشنا بودند – تجربه کرده اند.اينها قضاوتشان در زمينهء نقش اجتماعي و فکري قرآن در بيداري و حرکت و سربلندي و رهائي جامعه ها،از نظريّات مفسّران و دانشمندان،عيني تر و مسلّم تر است،چون هم دشمنند و از تعصّب ديني به دورند و هم مرد جامعه و سياست و تماسّ با عمل و واقعيّت اند و با مفاهيم انتزاعي و ذهني و خيالي بيگانه اند.


و راست مي گويند،گرچه با لحن استعمارگران مردم مسلمان سخن مي گويند و از جبههء دشمن اسلام،که از بيداري و رستاخيز و دشمن شکني و نابردباري مسلمانان در برابر ستم و و غارت در رژيم استعماري رنج مي برند و ملّت نجيب سر به راه امنيّت پرست و بي درد سر و پرتحمّل و محافظه کار و «صلح کلّي» و قانع و معتقد به فلسفهء «الخير في ما وقع» و يا متديّن به دين آخرت پرستي و بيزار از دنيا و زاهد و صوفي مآب فارغ از شور و شرّ زندگي دنيا را در افريقا و آسيا و امريکاي لاتين مي پسندند! اينان بهتر از هر کسي حسّ مي کنند که چگونه قرآن – اگر خوانده شود – نه مثل يک ورد نامفهوم و براي ثواب آخرت و نثار ارواح ننه و بابا؛بلکه مثل يک کتاب،بيداري و حرکت و عزّت مي آفريند و نيروي ايمان تبديل به قدرت و عصيان عليه ظلم و ذلّت و جهل مي گردد.


ادامه دارد.




 


اسلام در اين هنگام،نه تنها در ميان تودهء مذهبي،روح و جهت تازه يافت،که حتّي در چشم روشنفکران مادّي و ضدّ مذهبي هم جاذبه اي نيرومند و ايمان آور گرفت و مردي چون هانري آلک،سردبير رومهء «جمهوري الجزاير»(ارگان رسمي حزب کمونيست الجزاير)که فرانسوي نژاد بود و به رغم دستور حزب،به صف مجاهدان اسلام پيوسته بود،در زندان نوشت که:«در چنين جائي،پَستانه است که از شکنجه هاي شگفتي که به من داده اند سخن بگويم.اينجا هر ساعت،مجاهدي را از اتاقهاي يکي از طبقات زندان به صحن حياط زندان پرت مي کنند و من مي بينم که اينها در حالي که پيداست شکنجه هاي طولاني و مهيبي را تحمّل کرده اند،با دهاني شکسته و خونين،کلمات نامفهومي از يک دعاي مشهور را بر زير لب دارند؛من معني اين کلمات را نمي فهمم که چه مي گويند،امّا همين اندازه مي دانم که اکنون،از ميان همهء مکتب ها و ايدئولوژي هاي جهان،تنها چيزي که بدان معتقدم،همين کلمات نامفهوم است»![پيداست که شهادتين خود را مي گفتند،امّا براي هانري آلگ که فرانسوي است،مفهوم نبوده است].


اين همه پيروزي ها در همين سالها و در برابر همين غرب و واقعيّتهاي همين قرن،تنها از آنجا به دست آمد که مسلمانان آموختند که قرآن،کتابِ خواندن است و نه تبرّک کردن؛يک پيام است که بايد شنيد،نه يک شيء مقدّس و يک فتيش که بايد آن را پرستيد؛«سخن»است و در آن،«انديشه» نهفته است،نه شيئي که در آن«مانا» باشد – نيروي مرموزي که در اثر تماسّ و دست کشيدن در اشياء و اشخاص حلول کند و اثر غيبي بگذارد-اين است که قرآن،اگر در جامعهء مسلمين«کتاب»شود و خوانده شود،فهميده شود و مطرح شود،اگر به مؤمنانش بگويند که: «او حرف مي زند،خطابش به توست و بايد گوش دهي،گوش کني که چه مي گويد»،نجات بخش است و بيدار کننده و سازنده،نه تنها در گذشته،اين قدرت را نشان داده است،که امروز نيز چنين است و نه تنها در برابر امپرياليسم روم و ايران قديم،که در برابر استعمار جديد نيز.


ادامه دارد.




بت ها بر ديوارهء کعبه نصب بود،پيغمبر(ص) با چوبدستي خويش بر بت ها مي زد و مي گفت:«جاء الحقّ و زهق الباطل،انّ الباطل کان زهوقا»(اسراء-81).


پيغمبر با چوبدستي خويش بت ها را يکايک انداخت؛از درون کعبه بيرون آمد.سيل جمعيّت،سراپا التهاب و هيجان،کعبه را در ميان گرفته بود.ده هزار سپاهي و هزاران تن از زن و مرد مکّه،پايان کار را بي تابانه انتظار مي کشيدند.بر درِ کعبه ايستاد،رو به مردم.قريش،مرگ و حيات خويش را به چشم مي ديدند که در ميان دو لب او دست به گريبان يکديگرند.محمّد(ص) مي خواهد سخن بگويد؛دلها مي تپد؛دهها هزار تن سپاهي و غير سپاهي،زن و مرد،کوچک و بزرگ،دشمن و دوست،چشم به لبان وي دوخته اند،آرام و خاموش،گوئي بر سر هريک پرنده اي نشسته است.پيغمبر به سخن آغاز کرد:


«خدائي نيست جز آن خداوند يگانه اي که شريک ندارد.وعده اش را راست گردانيد و بنده اش را ياري کرد و احزاب يگانه را در هم شکست.هان!هر امتيازي موروثي و اجتماعي(مأثره) و هر خوني يا مالي که ادّعا مي شود در زير قدم هاي من است،جز سدانت خانه و سقّائي حاجيان.هان!قتل غير عمد با عمد يکي است،با تازيانه و عصا.ديهء آن،مغلّظه است:صد شتر که چهل شتر آن بچّه در شکم داشته باشد.اي گروه قريش!خداوند،باد و بروت جاهليّت را و فخر فروشي جاهلي را به آباء و اجداد،در شما از ميان برد.مردم از آدمند و آدم از خاک.


«اي مردم،شما را مرد و زن آفريديم و شما را ملّت ها و قبيله ها قرار داديم تا يکديگر را بشناسيد.هرآينه گرامي ترين شما پرهيزگارترين تان است»(حجرات – 13)


سپس رو به قريش خطاب کرد:«اي گروه قريش،فکر مي کنيد که من دربارهء شما چه خواهم کرد؟»


گفتند:«نيکي.برادري بزرگوار و برادرزاده اي بزرگوار هستي»


گفت:«برويد،که آزاديد»


[طبق سنّت جنگي،اينان همگي اسير مسلمانان شده بودند و مال و جانشان همه،حقّ آنان بود که مي توانستند بکشند يا نگاه دارند و يا بفروشند و بنابراين،آزادي اي که پيغمبر(ص) به آنان بخشيد – برخلاف آنچه که امروز به ذهن مي رسد – تنها يک آزادي سياسي نبود.پيغمبر،قريش را اسير گرفت و آزاد کرد و اموالشان را به غنيمت گرفت و بخشيد]


سکوت جمعيّت شکست.هياهو و جنبش و گفت و گو از همه سو برخاست و شور و شوقي شگفت،شهر را فرا گرفت.شهري که بيست سال است آن حضرت را آزار کرده است،اکنون در اوج پيروزي او،آزاد گشته است.محمّد(ص) انتقام نگرفت،به ضرب شمشير،شهر را اشغال نکرد و دشمنان کينه توز خويش را بشکست و فيء نگرفت،غارت نکرد! رفتار پيغمبر،دلهاي سخت ترين دشمنان خويش را به هيجان آورد،کينه هاي کهنه را شست و جاي آن را محبّت پر کرد.


پيغمبر(ص) هرگاه که به اوج قدرت و پيروزي مي رسيد،متواضع تر و مهربان تر مي شد و اين يکي از برجسته ترين خصال او بود.پس از اعلام عفو و آزادي عمومي،غالب کساني را نيز که به علّت خيانتهاي نابخشودني،استثناء کرده بود بخشيد.کوچکترين بهانه اي کافي بود که وي از خون خطرناک ترين دشمن درگذرد.پيغمبر براي تأکيد حرمت مکّه،به گروهي از قبيلهء خزاعه(که در اين روز با قتل مردي از مشرکان،حرمت آن را شکسته بودند)دستور داد تا ستون هاي پيرامون مکّه را که حريم شهر را نشان مي داد و هرکه از آن مي گذشت،در امان بود،مرمّت کنند.رفتار پيغمبر با مشرکان و دشمنان معروف خويش و تجليل فراوان کعبه و مهرباني با قريش و فروتني بيش از حدّش در اوج قدرت،دلهاي مردم مکّه را سرشار از محبّت خويش ساخت.با گفتار و کردار خويش نشان مي داد که کعبه را پس از در هم شکستن بتان و پاک ساختن تصويرهايش،بيشتر از قريش تقديس مي کند،حرمت مکّه را بيشتر از آنان نگاه مي دارد،نشان مي دهد که با آن همه آزارهائي که از شهر و مردم شهر ديده است،مکّه را باز هم شهر خود مي شمارد و قريش را خويشاوند خود.


خود را سردار فاتحي که شهر را اشغال کرده است نمي داند؛بلکه همچون مردي که پس از هشت سال غربت،به ديار خويش باز گشته است،با دوست و دشمن،صميميّت نشان مي دهد و مي کوشد تا به همه ثابت کند که گذشته را فراموش کرده است و شهر خويش و خويشاوندان خويش را دوست مي دارد.


ادامه دارد.




پيغمبر- صلّي الله عليه و آله و سلّم- دستور داد در مدينه مسجدي بنا کنند.پيغمبر خود نيز دست به کار شد،نه تشريفاتي و سمبليک،براي تشويق مردم يا تحبيب خويش،نه؛بلکه همچون يک  کارگر ساده،زمين را مي کَند،خاک مي بُرد،گِل مي کرد،بار مي کشيد.کار مسجد که پايان گرفت،کار ساختمان خانهء پيغمبر آغاز شد.به دستور وي،خانهء او را در کنار مسجد بنا کردند،به گونه اي که گوئي جزء ساختمان مسجد است،يعني که پيشواي اين رژيم در خانهء مردم يا خانهء خدا نشيمن دارد.دستور داد درهاي خانه را از درون مسجد باز کنند،يعني که براي تقرّب به وي،بايد از خانهء مردم يا خانهء خدا گذر کرد،يعني که درِ خانهء وي جز به روي مردم باز نخواهد شد.


براي هر يک از نش يک حُجره بنا کردند.ديوارها را از گل و کاه و سنگ و غالباً شاخه هاي درخت خرما که گِل اندود مي کردند بالا آوردند و سقف ها را با شاخهء خرما پوشاندند.تختي را که بر روي آن مي خوابيد از چوب ساختند و کف آن را با ليف پوشاندند.اين بود خانه و زندگي مردي که شمشيرش جهان را لرزاند و زبانش دل ها را.مردي که در پاسخ علي(س) که از شيوهء زندگي اش پرسيد،در چند رنگ زيبا و شگفت،خود را براي کساني که شيفتهء زيبائي هاي روح يک انسان بزرگ و زيبايند،نقّاشي کرد:


«معرفت،اندوختهء من است.خرد،بنياد مذهب من است.دوستي،اساس کار من است.شوق،خِنگ رهوار من است.ياد او،مونس دل من است.اعتماد،گنجينهء من است.غم،رفيق من است.دانش،سلاح من است.شکيبائي،رداي من است.رضا،غنيمت من است.فقر،فخر من است.پارسائي،پيشهء من است.يقين،توان من است.راستي،شفيع من است.پرستش،مايهء کفايت من است.کوشش،سرشت من است.نماز،شادي من است».


مردي که هر روز از مدينه،دسته اي سپاه بر سر قبيله اي مي فرستد،مردي است که امام صادق(س)،او را در چنين عبارت زيبا و شورانگيز توصيف کرده است:


«رسول خدا(ص) مثل بندگان مي نشست و مثل بندگان غذا مي خورد و خود را به راستي،يک بنده تصوّر مي کرد».


مي کوشيد تا در محيط خشن و پرقساوت عرب بدوي،لطافت روح و ادب و محبّت را رواج بخشد.پرسيدند: «بهترين حکم اسلام چيست؟» گفت:


«اينکه به آشنا و بيگانه سلام کني و غذا دهي،هرکس بتواند ولو با بخشيدن نيمهء خرمائي و اگر نتوانست،به زبان خوشي،خود را از آتش دوزخ نجات دهد،از آن دريغ نکند».


در ميان مردم خويش،به زبان عيسي(س)سخن مي گفت:


«يکديگر را همواره دوست بداريد،اسلام،محبّت است،مردم،خانواده و ناموس خداوندند،هيچ کسي از خدا غيرتمندتر نيست!مرا چون مسيحيان مستائيد و چاپلوسي مکنيد،مرا تنها بنده و رسول خدا بخوانيد».


بر گروهي گذشت،به احترامش برخاستند،گفت:


«هرگز پيش پاي من برنخيزيد و همچون آنان نباشيد که براي تعظيم بزرگان شان قيام مي کنند».


اطفال را چنان دوست مي داشت که در کوچه و بازار،گِردش جمع مي شدند.يتيمان و بيوه ن،بردگان و مردم گمنام و محروم،به او دلگرم بودند.مردي که در بيرون،بيم و هراس به دلها مي افکند،در خانه و شهرش،سرچشمهء لطف و محبّت و سادگي و برادري و گذشت بود.با نش چنان نرم و خوشرو و متواضع و رفيق بود که عُمَر،از گستاخي دخترش نسبت به وي به خشم آمد.


ادامه دارد.



محمّد(ص)،لحظه اي در کار خويش درنگ نداشت.آنچه را از مردم مي خواست،ساده و معقول و با فطرت سالم يک انسان،هماهنگ بود.مسائل فلسفي پيچيده و گنگي نبود که براي فهمش نيازي به کسب علوم و فلسفه و يا انديشه هاي پيچ در پيچ باشد.سعادت انسان و نجات و کمال يک جامعه نيز به همين اصول فطري ساده و معقول بسته است:


«تنها الله را بپرستيد،در برابر هيچ کس و هيچ چيز جز او تسليم نشويد،به يکديگر خيانت نورزيد،دختران تان را از ترس ننگ يا فقر نکشيد،بيهوده به روي هم شمشير نکشيد،به سخنان شاعران تان که با سخنان گيرائي،گروهي را به غرض،لکّه دار مي سازند و گروهي را در ستايش به دروغ،عزّت و پاکي و نيکي مي بخشند و نفوس را با خيالات واهي و شهوت و غارت و تحريک به فساد و کبر و گستاخي و تفاخرات نژادي و خانوادگي به تباهي مي کشند گوش ندهيد.يتيمان را بنوازيد،گرسنگان را سير کنيد.از کاهنان و جنّ گيران و جادوگران دوري کنيد.يکسره در تجارت غرق نگرديد.از ستم و دروغ و خيانت و نفاق و خرافه و خونريزي و قساوت و رباخواري و غرور و کينه،خود را رها سازيد».


با مردم نرمي و مهرباني اي شگفت داشت،با پيروان اديان ديگر نيز رفتارش با ادب و محبّت و احترام همراه بود و اين هنگامي بود که سخن از اخلاق و انسانيّت بود.


امّا در مبارزه،هنگامي که سرنوشت جامعه مطرح است،خشن و بي رحم بود،نماز را سخت دوست مي داشت؛امّا در آن افراط نمي کرد و آن را طولاني نمي نمود و ديگران را نيز بدان سفارش مي کرد.


زندگي اش پارسايان و زاهدان را به ياد مي آورد.زره اش نزد يهودي اي در گرو بود و پس از مرگ،ابوبکر قرضش را پرداخت و آن را پس گرفت.گرسنگي را بسيار دوست مي داشت و شکيبائي اش را بر آن مي آزمود.گاه خود را چندان گرسنه مي داشت که بر شکم اش سنگ مي بست تا آزار آن را اندکي تخفيف دهد.گوئي در اين حال،ضعف خويش و هم قدرت خويش را آزمايش مي کرد و نيز روح خود را از خو کردن به «روزمرّگي» باز مي گرفت و خود خويش را از «حالت رسوبي» و «روح متوسّط» که خاصّ زندگي هاي سير و پُر است،با تازيانهء رنج،بر مي کَند و از زمين دور مي ساخت.به گفتهء عايشه،در سراسر عمر هيچ گاه در يکبار،دو غذا نخورد؛اگر خرما مي يافت،نان نمي خورد و اگر نان مي خورد خرما نمي خورد.با اين همه،از احياي روح صوفيانه و ترک دنيا و رياضت در جامعهء خويش سخت مي هراسيد و با آن مبارزه مي کرد.عثمان ابن مظعون و عبدالله ابن عمروعاص(عمروعاص معروف!)را که تحت تأثير رهبانيّت و خُلق و خوي مسيحيّت،روزهاي پياپي را بي افطار روزه مي گرفتند و از زن و خانه و زندگي،دل برگرفته بودند،به شدّت منع کرد و گفت:«من پيغمبرم و افطار مي کنم و شب را مي خوابم و مي خورم و زن مي گيرم و هرکه از سنّت من پيروي نکند،از من نيست».


ادامه دارد.


محمّد(ص)،مردي که مردم تنها با انديشه هايش سروکار داشته باشند نبود.وي در عين حال که مرد سياست و جنگ و قدرت بود،معنويّت و پارسائي و محبّت در او نمايان تر بود.کشمکش هاي مداوم نظامي و سياسي اي که زندگي او را در خود غرق کرده بود،مانع از آن نمي شد که در چهرهء او آرامش و صفائي را که از يک پيغمبر انتظار دارند به روشني ببينند.هيچ مردي در جامعهء خويش از او پرنفوذ تر و محبوب تر نبوده است.پس از مرگ،وي همچنان در ميان امّتش به  حيات خويش ادامه داد و رفتار و گفتارش همواره سرمشق فکر و زندگي پيروانش بود.اکنون نيز پس از قرن ها هنوز «سنّت» وي در کنار قرآن،سرچشمهء الهام مسلمانان است.



سخنش به الهام مي مانست و عقيده اش را «القاء» مي کرد و از بحث و جدل و مشاجرات فلسفي و منطقي بيزار بود.در برابر کساني که با وي به مشاجره برمي خاستند وي تنها به خواندن آياتي از قرآن اکتفاء مي کرد و يا عقيدهء خويش را با سبکي ساده و طبيعي مي گفت و به جدل نمي پرداخت.سخنش از سخن قرآن،کاملاً مشخّص بود و هرکسي آن را باز مي شناخت.سبک بيانش برخلاف قرآن،عادّي و عاري از هنرمندي تعبير و پيچيدگي هاي فکري و لفظي بود و در عين حال،جاذبه اي داشت که پيش از آنکه بر منطق شنونده بگذرد،دلش را مي گرفت و در احساسش اثر مي گذاشت.بيشتر به فطرت بشري توجّه داشت و به «بيداري» مردم مي پرداخت تا «دانائي» آنان،سخنش شنونده را بشتر از آنکه به «تفکّر» فلسفي و منطقي وا دارد،به «تأمّل» دروني و وجداني وا مي داشت:«ترکت فيکم واعظين:ناطقاً و صامتاً؛الناطق:القرآن،و الصامت:الموت:


در بين شما دو تا نصيحتگر باقي مي گذارم:يکي گويا و ديگري خاموش:گويا:قرآن و خاموش:مرگ».



چنين بود که مرداني تا دم مرگ بر ايمان خويش استوار ماندند و در نخستين ديدار و با ساده ترين و کوتاه ترين گفت و گوي با وي،تسليم مي شدند.نمي توان گفت اينها مردمي زودباور بوده اند،چه،مردم زودباور،هميشه زودباورند و همواره رنگ مي بازند و رنگ مي گيرند.و نيز نمي توان گفت تسليم سادهء آنان به محمّد(ص) از آن رو بوده است که مرداني بدوي بوده اند و ناآگاه،چه،دانشمندان و روشنفکران،سخن تازه را،به خصوص دربارهء دين،ساده تر مي پذيرند و مردم جاهل و بدوي،دير پذيرترند و متعصّب تر.



شعر را دوست مي داشت؛امّا از گفتن آن ابا داشت؛گوئي آن را براي خود،ضعفي مي شمرد.هرگاه سخن مي گفت،مي کوشيد تا سجع و وزن در آن راه نيابد و اگر به تصادف،جمله اش موزون و مسجّع مي گشت،آن را عمداً در هم مي ريخت؛گوئي توسّل به صنعت و تفنّن در الفاظ و عبارات را از صداقت و صميميّتي که در سخنش مي خواست به دور  مي دانست و خود را و انديشهء خود را جدّي تر از آن مي شمرد که بيانش رنگ فريب و تصنّع گيرد و بي نيازتر از آنکه بدان،فريبندگي شاعرانه بدهد.



ادامه دارد.



روزي پيرزني نزد وي مي آيد تا از او چيزي بپرسد؛آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنيده بوده است چنان در او اثر مي کند که تا خود را در حضور وي مي يابد،مي لرزد و زبانش مي گيرد؛پيغمبر که احساس مي کند شخصيّت و شکوه او،وي را گرفته است،ساده و متواضع پيش مي آيد،به مهر دست بر شانه هايش مي گذارد و با لحني که از خضوع،نرم و صميمي شده است مي گويد:


 


«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قريشي ام که گوسفند مي دوشيد».


 


بعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب محمّد(ص)نيز شگفت انگيز است.گاه در خانه،چنن خود را فرو مي شکست و پائين مي آورد که دست احساس و تفاهم عايشهء نُه ساله،آسان به او مي رسيد:دست هاي فاطمه(س) را مي بوسيد؛تعبيراتش در محبّت،ويژگي خاصّي دارد:«عمّار پوست ميان دو چشم من است»،«علي از من است و من از علي»،«فاطمه،قطعه اي از تن من است».


 


وي«فرزند دوست» است،به خصوص که هميشه آرزوي پسر داشته است؛و در عين حال که به دخترانش محبّت و حرمتي نشان مي دهد که در تصوّر مرد امروز نيز نمي گنجد،امّا سرنوشت،تنها برايش دختر نگاه داشت و اکنون از تنها دخترش،دو پسر يافته است و پيداست که بايد اين دو را سخت دوست داشته باشد،امّا در دوستي اين دو کودک چنان است که همه را به شگفتي آورده است:روزي وارد خانهء فاطمه(س)شد،همچون هر روز،و از وقتي بچّه ها پيدا شدند،هر دم و ساعت!وارد شد،ديد فاطمه و علي هر دو چُرت شان گرفته است و حسن گرسنه است و مي گريد و چيزي نمي يابد.دلش نيامد که عزيزترين و محبوب ترين کسانش را بيدار کند.شتابان و پاورچين خود را به ميشي که در صحن خانه ايستاده بود رساند و او را دوشيد و طفل را نوشاند تا آرامش کرد.روزي که با عجله از در خانهء فاطمه مي گذشت،ناگهان صداي نالهء حسين به گوشش خورد.برگشت و به خانه سرکشيد و در حالي که تمام بدنش مي لرزيد،بر سر فاطمه،به سرزنش،فرياد کشيد:«مگر تو نمي داني که گريهء او آزارم مي دهد؟».


 


اسامة ابن زيد ابن حارثه نقل مي کند که:«با پيغمبر کاري داشتم،درِ خانه اش را زدم،بيرون آمد و در حالي که با او حرف مي زدم متوجّه شدم که زير جامه چيزي پنهان دارد و آن را به زحمت نگاه مي دارد،امّا ندانستم چيست.حرفم را که زدم پرسيدم اين چيست که به خود گرفته اي رسول خدا؟پيغمبر در حالي که چهره از هيجان و شوق محبّت تافته شد،جامه اش را پس زد و ديدم حسن و حسين اند.و در حالي که گوئي اين رفتار غير عادّي اش را مي خواهد برايم توجيه کند و در عين حال نمي تواند از آنها چشم برگيرد،با لحني که هر احساسي به او حقّ مي داد،آن چنان که گوئي با خود حرف مي زند،گفت:اين دو پسرهاي من اند و پسرهاي دختر من.و سپس در حالي که صدايش هيجان مي گرفت،با آهنگي که در بيان نمي آيد ادامه داد:خدايا من اين دو را دوست مي دارم،تو اين دو را دوست بدار و کسي که دوست شان بدارد دوست بدار».


 


کودکان زهرا(س) و علي(س)،در سيماي محمّد(ص)،يک پدربزرگ،يک پدر،يک دوست و خويشاوند خانواده و يک سرپرست و يک رفيق و هم بازي خويش،احساس مي کردند.با او بيشتر از پدر و مادر آشنا و صميمي و آزاد بودند.


 


ادامه دارد.




پيغمبر که تاريخ،آن همه از اراده و تصميم و قدرتش سخن مي گويد و خسروان و قيصران و قدرتمندان حاکم بر جهان،آن همه از شمشيرش مي هراسند و دشمن از شدّت غضبش مي لرزد،در عين حال،مردي است سخت عاطفي،با دلي که از کمترين موج محبّتي مي تپد و روحي که از نوازش نرم دست صداقتي،صميميّتي و لطفي به هيجان مي آيد.
 


در جنگ هولناک حُنين،که دشمنان باهم ائتلاف کرده بودند تا همچون تني واحد،او را زير شمشير گيرند و نابودش کنند و تا شکستِ نزديک به آستانهء مرگ نيز او را کشاندند،شش هزار اسير گرفت و چهل هزار شتر،گوسفند و غنائم ديگر،بي شمار.


مردي از جانب دشمن شکست خورده آمد و گفت:«اي محمّد،در ميان اين اسيران،دائي ها و خاله هاي تو اند»[طايفهء بني اسد که حليمه – دايه اي که او را شير داده بود – از آنها بود و اين طايفه،يکي از طوايف بسيار قبيلهء هوازن به شمار مي رفت]و سپس افزود: «اگر ما نعمان ابن منذر [پادشاه معروف حيره،دست نشاندگان ساساني در شرق عربستان]و ابن ابي شمر[ پادشاه غسّاني،دست نشاندهء رومي ها در شمال عربستان] را شير داده بوديم،در چنين هنگامي به بزرگواري شان چشم مي داشتيم و تو از هرکه پرستاري اش کرده اند،بزرگوارتري» و سپس زني را آوردند که فرياد مي زد:«من خواهر پيامبر شمايم».پيغمبر گفت:«چه نشانه اي داري؟»آن زن،شانه اش را نشان داد و گفت:«اين اثر دنداني است که وقتي تو را بر کول گرفته بودم و تو خشمگين شده بودي،به شدّت گاز گرفتي».


پيامبر چنان به هم آمد و ياد محبّت هاي دايه و دخترانش و خاطرهء ايّام کودکي اش در صحرا و در ميان اين طايفه،او را چنان برآشفته و هيجان زده کرد که اشک در چشمش گشت و گفت سهم خودم را و تمام فرزندان عبد المطّلب را هم اکنون مي بخشم؛فردا در مسجد حاضر شويد و پس از نماز،درخواستتان را در جمع،بلند بگوئيد تا تصميم خودم و خويشاوندانم را در پاسخ شما اعلام کنم،مگر طايفه هاي ديگر از من پيروي کنند.و فردا چنين کرد و با اين نمايش عاطفي،همه را آزاد ساخت و حتّي چند تني را که از پس دادن سهم شان امتناع کردند،به وعده هاي آينده راضي کرد.


در خانه و خانواده نيز چنين است.در بيرون،مرد رزم و سياست و فرماندهي و قدرت و ابّهت است و در خانه،پدري مهربان و شوهري نرمخوي و ساده و صميمي،چندان که نش – آنها که در آن عصر،تنها زبان کتک را خوب مي فهميدند و اين زبان را،محمّد(ص) هيچ نمي دانست و در تمام عمر هرگز دستي بر سر هيچ يک از نش بلند نکرد – بر او گاه گستاخي مي کردند و آزارش مي دادند و او در همهء عمر،تنها موردي که بر آنها سخت گرفت و به تنبيه شان پرداخت – آن هم به علّت انکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش و آزارها که اين همه تنگدستي و فقر را در خانهء تو نمي توان تحمّل کرد – اين بود که از آنها قهر کرد و به خانه شان نرفت و بيرون خفت،در يک انبار که نيمي اش از بيده و کاه و غلّه پر بود و او نردباني مي گذاشت و بالا مي رفت و گوشه اي از انبار را که در طبقهء دوّم بود،هموار مي کرد و مي روبيد و نردبان را بر مي داشت و سپس بر خاک مي خفت و يک ماه اين چنين زندگي کرد.تا آنگاه که نش – که در عين حال به او،هم عشق مي ورزيدند و هم ايمان داشتند – تسليم شدند و در برابر اين رفتار،از شرم آرام گرفتند که او آنان را مخيّر کرده بود که يا طلاق را و دنيا را انتخاب کنيد،يا مرا و فقر مرا.و همگي جز يک تن – دوّمي را ترجيح دادند.


وي هرگز نمي کوشيد تا خود را مرموز و غير عادّي و موجودي غريب و عجيب در چشم ها بنمايد،بلکه برعکس،حتّي به  عادّي بودن تظاهر مي کرد.نه تنها از زبان قرآن مي گويد که:«من بشري چون شما هستم و فقط به من وحي مي شود»،که همواره اعتراف مي کند که غيب نمي دانم و جز آنچه به من گفته مي شود،از چيزي خبر ندارم و در رفتار و زندگي و گفت و گويش همه جا مي کوشيد تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و مي کوشيد تا ابّهت و جلالي را که در دلها دارد،بشکند.


[قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ يُوحَى إِلَيَّ: بگو من بشرى چون شمايم جز اينکه به من وحى مى‏شود (کهف:110 و فصّلت:6)؛


 قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ: پيامبرانشان به آنان گفتند ما جز بشرى مثل شما نيستيم (ابراهيم:11)


در اين دو آيه،کساني که با زبان آشنايند،مي دانند که قرآن،همهء امکاناتي را که در بيان براي نشان دادن«تأکيد»خود دارد به کار برده است تا راه تأويل و تفسيرهاي انحرافي بر «شخصيّت پرست»هاي کج انديش و کم فهم ببندد تا خيال نکنند اگر پيامبر(ص)را فرشته کردند،از مقام وي تجليل کرده اند.]


 


ادامه دارد.




زندگي او به گونه اي نبود که حقّي را پايمال کند و ستمي را روا دارد.او خود بهترين نمونهء يک مسلمان بود،مسلماني که خدا در دو خطّ،سيماي او را تصوير کرده است:«. أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ. بر کافران سختگير و با همديگر مهربانند»(فتح:29)


وي هرگز کسي را نيازرده بود،تنها يک بار از يک بدوي خشني – که شانه به شانهء محمّد(ص) مي راند و به اندازه اي وحشيانه و خشن مي راند که مرکبش به مرکب او  خورد و پاي محمّد(ص) را به بسختي به درد آورد – عصباني شد و شلّاقي را که در دست داشت،بر او زد و به خشم گفت فاصله بگير!


 به مدينه که رسيدند او را خواست و از او عذرخواهي کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده به عنوان فديهء يک تازيانه محکوم کرد.


هنگامي که مرگ،حملات خويش را آغاز کرد،ناگهان به اين انديشه افتاد که چه اندوخته است؟عايشه را گفت هرچه داريم بيار و بر فقرا تقسيم کن.در اين هنگام،درد باز او را به اغما افکند و عايشه که سخت پريشان بود،توصيهء او را از ياد برد.پس از آنکه به هوش آمد،از عايشه بازخواست کرد و چون دانست که وي دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دينار دارد،پيش از مرگش از خانه دور کند.اندوختهء وي هفت دينار بود و آن را بر بينوايان تقسيم کردند.در اين حال ديدند که چهره اش باز شد،گوئي بار سنگيني را از دوشش برداشته اند.


ادامه دارد.







عجبا!صحنهء کربلا،ناگهان در پيش چشمم به پهناي تمامي زمين گسترده شد،و صف هفتاد و دو تني که به فرماندهي«حسين(ع)» در کنار فرات ايستاده اند،در طول تاريخ کشيده شد،که ابتدايش،از آدم- آغاز پيدايش نوع انسان در جهان- آغاز مي شود،و انتهايش تا.آخراّمان،پايان تاريخ،ادامه دارد!




 پس «حسين(ع)»،سياست مداري نيست که صرفا به خاطر شرابخواري و سگ بازي يزيد، با او «درگيري» پيدا کرده باشد،و فقط يک «حادثهء غم انگيز» در کربلا اتفاق افتاده باشد!



 «او وارث پرچم سرخي است که از آدم،همچنان دست به دست،بر سر دست انسانيت مي گردد،و اکنون به دست او رسيده است»



 و او نيز با اعلام اين شعار که:



 «هر ماهي محرّم است و هر روزي عاشورا و هر سرزميني کربلا»،اين پرچم را دست به دست،به همهء رهبران راستين مردم و همهء آزادگان عدالتخواه در تاريخ بشريت سپرده است. و اين است که در آخرين لحظه اي که مي رود تا شهيد گردد،و پرچم را از دست بگذارد،به همهء نسلها،در همهء عصرهاي فردا،فرياد بر مي آورد که:



 «آيا کسي هست که،مرا ياري کند؟»



 وقتي به اصل «وراثت» مي انديشيدم و به ويژه «وراثت حسين(ع)»،که وارث تمامي انقلاب هاي تاريخ انسان است-از آدم تا خودش-ناگهان احساس کردم که گوئي همهء آن انقلابها و قهرمان ها،همهء جلّاد ها و شهيد ها،يک جا ار اعماق قرون تاريک زمان و از همهء نقاط دور و نزديک زمين،بعثت کرده اند و گوئي همگي از قبرستان خاموش تاريخ، با فرياد حسين(ع) که همچون صور اسرافيلي در جهان طنين افکنده است،بر شوريده اند؛و قيامتي بر پا شده است و همه در«صحراي م کربلا» گرد آمده اند و در دو سوي فرات،روي در روي هم ايستاده اند:



 در اين سو،از «هابيل» تا «حسين(ع)»،همهء پيامبران و شهيدان و عدالتخواهان و قربانيان جنايت هاي تاريخ،که همه از يک ذرّيّه و تبارند،و همه فرزندان هابيل.و در نژاد،از آن نيمهء خدائي ذات متضاد آدم،«روح خدا» که در آدم دميد و همه،وارثان يکديگر و حاملان آن امانت،که آدم از خدا گرفت.



 در آن سو،از قابيل تا يزيد،فرعون ها و نمرود ها و کسرا ها و قيصر ها و بُخت النصر ها و همهء جلّادان و مردم کُشان و غارتگران زندگي و آزادي و شرف انساني!همه از يک ذريّه و تبار،و همه فرزندان قابيل،نخستين جلّاد برادرکُش فريبکار هوس باز- و در نژاد،از آن نيمهء لجني و متعفن ذات متضاد و ثنوي آدم،روح ابليس که در آدم دميد،و همه،وارثان يکديگر.



 حتي ربّ النّوع ها و شخصيت هاي اساطيري نيز صف بندي شده اند.هر يک سمبل ذهني از اين دو حقيقت عيني،انعکاس واقعيت بشري«الله - ابليس»در جهان:اهورا-اهريمن! جنگ حسيني-يزيدي،سايه اش بر آسمان:پرومته-زئوس.



 



. پايان .








مانند پرومتهء اساطيري است که به خاطر انسان،آتش مقدس خدايان را از ملکوت الهي به زمين آورد،و به شب سياه و زمستان سرد زمين و زندگي انسان نابيناي فسرده افکند؛و محکوم ابدي تنهائي و زنجير و غربت و وحشي گري و شکنجهء جانوري گشت؟



ابراهيم در آتش؟اسماعيل در مني؟يحيي در دربار هيروديس؟موسي در غربت صحراي آوارگي و هراس فرعون؟مسيح بر صليب جنايت و جبّاريّت يهود و قيصر،به چهار ميخ کشيده؟


 


 محمد(ص) در بلندي طائف،تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح؟ 


 


علي(ع) در سکوت سنگين دردناک خانهء فاطمه(س) در فرياد نخلستانهاي تنهائي و شب شهر فتح ها و غنيمت ها؟


 


سر در حلقوم چاههاي بيرون از مدينهء سابق؟


 


در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد کوفه؟چه مي گويم؟تنها بر صليب وجود دردمند و عاشق خويش،برکشيده و شهيد؟


 


اين تنديس کيست؟همه شان؟آري،همه شان.مگر نه اينان همه يک تن اند،و يک تن در اين ها همه،يکي؛و نامش «انسان مظلوم»؟چرا بترسم که من نيستم؟که مگر نه در هر کسي،«او» هست،ذره اي از «او» هست.آري،اين تنديس همهء اين «هابيل»ها است،و همهء اين «علي» ها است.تنديس «حسين» هم هست.آري،«حسين»،هم او که شاهد همهء ادوار است،و شهيد همهء صحنه ها و قرباني هميشهء تاريخ،از «آدم» تا پايان روزگار.همين يکي است که با نام «هابيل» مبعوث مي شود و با نام «ابراهيم» مي آيد و مي رود.


 


نشستم و روضه اي براي دل خويش نوشتم.در اين لحظات شگفت،که من در يک«بيخودي مطلق» به سر مي بردم،و درد،که هروقت به «مطلق» مي رسد،جذبه اي روشن و مستي بخش مي شود،و حالتي آرام،روشن و خوب مي دهد،ناگهان عبارات پر معنا و عميق «زيارت وارث» در مغزم جرقه زد خطاب به حسين(ع):


سلام بر تو اي وارث «آدم»،برگزيدهء خدا؛


سلام بر تو اي وارث«نوح»،پيامبر خدا؛


سلام بر تو اي وارث «ابراهيم»،دوست خدا؛


سلام بر تو اي وارث «موسي»،هم سخن خدا؛


سلام بر تو اي وارث «عيسي»،روح خدا؛

 سلام بر تو اي وارث «محمد(ص)»،محبوب خدا؛



 سلام بر تو اي وارث «علي(ع)»،وليّ خدا؛



 



ادامه دارد.





کويري با خورشيدي کبود و آسماني به رنگ شرم و صحرائي افق در افق،پوشيده از خون،و شبحي روئيده از درياي سرخ،سينهء صحرائي بي کس،و در زير ابر دردبار،شبحي يا مجسمه اي،تنديسي در خون ايستاده،سنداني در زير ضربه هاي دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستي بر قبضهء شمشيري که با همهء تعصبش،مي کوشيد تا همچنان نگه اش دارد و دستي ديگر،همچنان بلاتکليف!




نه مي جنگد،که با چه؟ نه سخن مي گويد،که با که؟نه مي رود،که به کجا؟نه باز مي گردد،که چگونه؟ و نه مي نشيند،که.هرگز! ايستاده است و تمامي تلاش اش،اينکه نيفتد! بر سر رهگذر تاريخ ايستاده،و بر هر نسلي که مي گذرد،سر راه مي گيرد،و بر سرش نهيب مي زند که:



اي بر مَرکب هاي سياه ننگ،بگريخته از همهء صحنه هاي«شهادت»تاريخ!



گرگ ها،روباه ها،موش هاي سکه پرست! و شما اي ميش هاي ذليل پوزه در خاک فرو برده!



اي غايب ها! پوچ ها،پليد ها،آيا در ميان شما هست کسي که هنوز چهرهء انسان را به ياد آورد،و آيا چشماني هست که او را بتوان ديد و باز شناخت؟



اينان که مرگ را،همچون گردنبندي از زيبا ترين گوهر هاي خدا،بر گردن آويخته اند،بي مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاريخ آدمي مي گذرد،شهيدِ هر آن چه در بني آدم مي ميرد و مي پژمرد و قرباني جلّاد مي شود!



اين کيست؟تنديس تنهائي و غربت و شکست و نوميدي و درد،در کويري پوشيده از خون،از درياي سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ايستاده است!



او،ديگر من نيستم! هابيل است؟نخستين قتيل مظلوم تاريخ انسان:ذبيح معصوم مالکيّت و شهوت،که برادر را،جلّادِ برادر کُش کرد؟



ادامه دارد.



آن سال و آن ماه و آن روز،بيش از همه وقت احساس کردم که اينچنين است،و بيش از هميشه احساس کردم که تنها هستم و قرباني زمانه.و دردناک تر از هميشه،يافتم که در آخراّمان،چگونه فضيلت ها،رذيلت مي نمايد!و آخراّمان،گوئي،هميشه است!


و اينها هيچ کدام دردآور نيست،زيرا که خصومت دشمن،ايمان را بارور مي کند و اميد را سيراب،و به وجود،معنا و نيرو مي بخشد؛و خصومت دوست،نوميد کننده است و ضعيف کننده و . بد!


بي خودي نيست که«علي(ع)»،وقتي در اُحُد،هنگامي که در برابر سيل مهاجم خصم،شمشير مي زند،مي غُرّد،ولي در کوفه،هنگامي که بر سر منبر،سخن مي گويد،ناگهان از بي تابي درد و عجز،محکم بر صورت خويش،سيلي مي زند!


و منِ خانه نشين،قرباني مصلحت! که هرگز از ظلم نناليده ام،و از خصم نهراسيده ام،و از شکست،نوميد نشده ام،اما اين کلمهء شوم «مصلحت»،دلم را سخت به درد آورده بود.


مصلحت! اين تيغ بي رحمي که هميشه،حقيقت را با آن،ذبح شرعي مي کنند.




هرگاه حقيقت،از صحنهء جنايت خصم،پيروز بازگردد،در خيمهء خيانت دوست،به دست مصلحت،خفه اش مي سازند:و سرنوشت «علي(ع)»،گواه است!


ادامه دارد.



در زندگي تودهء مردم ما که زندگي اش توده اي انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهاي مُرده و اميدهاي بر باد رفته و خواستن هاي سرکوفته و عشق هاي بي سرانجام و خشم هاي فرو خورده،و همه نبايستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوي مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گريستن نيز هست.و در اين فاجعهء هولناک بشري،هر کسي فاجعهء خويش را نيز مي نالد.و دلهائي که در اين روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم هائي که نه نگاه،که حق اشک،و حلقوم هائي که نه فرياد،که حق ناله نيز ندارند،از «عاشورا» است که حق هاي از دست رفتهء خويش را،هر ساله مي ستانند.و نيز غرورهاي مجروحي که به ناليدن محتاجند،اما شرم دارند،و تحمل لبخند بر لب هائي که در پس آن،ضجّه ها پنهان است،و تحميل آرامش بر چهره هائي که طغيان ها را در خويش کتمان مي کنند،«آنان را شهيدي ساخته است،که بر روي زمين گام بر ميدارد».و به هر جا که مي گريزد،«کربلا» است،و هر ماهي که بر او مي رسد،«مُحَرّم»،و هر روزي که بر او مي گذرد،«عاشورا»



و من سوگوار مرگ خويش،در دل ام عاشورائي از قتل عام همهء اميد هايم. و من شاهد کربلاي سرنوشت مظلوم خويش و شهيد اسارتِ هر چه از من بازمانده،و چه دردناک سرنوشتي!در ميان روشنفکران،متهم به دين داري؛و در ميان دينداران،منسوب به بي ديني. و در وراي اين هر دو نيز،يک «خارجي مذهب،که سر از بيعت با امير المؤمنين پيچيده»!



و من که صدق اين سخن امام صادق(ع) را،همهء عمر تجربه کرده بودم،که:



 «همه ماه،مُحرّم است و همه جا،کربلا،و همه روز،عاشورا»



ادامه دارد.



 



57) اين گرايش شديد و ناگهاني اسلام به سمت راست که با يک شبه کودتاي انتخاباتي در سقيفه آغاز شد،در عصر ابوبکر تنها جنبهء سياسي داشت و در زمان عمر،وجههء اقتصادي خود را با طبقه بندي مسلمانان از نظر دريافت حقوق دولتي نشان داد و حتي ن پيغمبر(ص) را در دو اشل قرار داد:آزاد و کنيز! که ن آزاد پيغمبر(ص) اعتراض کردند و امتياز را نپذيرفتند.اما در رژيم عثمان،اين گرايش به نقطهء اوج خود رسيد و جامعه طبقاتي شد و اشرافيت،حاکميت مطلق گرفت.و اصحاب پيامبر(ص) و مجاهدان و مهاجران و انصار را از صورت پارتيزان هاي انقلابي عقيدتي به شکل سياستمداران و رجال قدرت و ثروت درآورد و از پارسايان فقير و متعهد و مبارز،يک طبقهء حاکم به وجود آورد و از سيل غنائم،يک طبقهء بورژوازي جديد.اسلام از يک ايدئولوژي به يک دين دولتي تبديل شد.



58) اکنون که همه چيز دگرگون شده است و زر و زور و تزوير در جامهء سپيد خلافت پيغمير(ص) و در پس نقاب زيباي توحيد بر مردم که همواره قرباني اين تثليث شوم بوده اند باز آمده است،ابوذر ديگر نمي تواند ساکت بماند.



59) ارزش کار ابوذر تنها در اين نيست که در برابر باطل از حق دفاع کند؛بلکه برجستگي ويژهء او،جهت گيري دقيق و درستي است که در مبارزه انتخاب کرد.به جاي پرداختن به درگيري هاي انحرافي مرسوم بين فقها و عرفا و متکلمين و .که باعث رخت بر بستن دو شعار اصلي امامت و عدالت گرديد،وي خط اصلي مبارزه اش را مبارزه با تبعيض طبقاتي براي استقرار عدالت تعيين کرد.بازگشت به قرآن و مصداق بارزش آيهء کنز.



60) ابوذر ميدانست که هر عصري دردي دارد و هر نسلي شعاري و آنکه قرآن را نه يک شيء متبرک که نور هدايت ميداند،بايد بر آيات روز تکيه کند.



61) گرسنگان از ابوذر مي آموختند که فقرشان مشيّت الهي و نوشتهء پيشاني و حکم قضا و قدر آسمان نيست،معلول کنز است و بس!اگر ذليلند،به خاطر آن است که ذلت را پذيرفته اند.



62) شيعه فتوي داد که جهاد،بي رهبري امام راستين و به حق،تعطيل:زيرا به عنوان يک مصداق بارز،معاويه،ابوذر را به بهانهء جهاد در راه خدا به منطقهء قبرس فرستاد تا از شرّ او در امان باشد.



63) مذهبي ها بايد از ابوذر،درس خودآگاهي طبقاتي را بياموزند و روشنفکران از وي،درس خودآگاهي اعتقادي.نسلي که مي کوشد تا با روح ايمان خويش و بر پايه هاي فرهنگ و تاريخ و ارزشهاي خويش،بر پاي خويش بايستد و به پاي خويش برود.



64) پيامبر اسلام(ص) فرمود:خدا رحمت کند ابوذر را،تنها راه مي رود و تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود!کي؟در قيام قيامت! و نيز در قيام هر عصري و در ميانهء هر نسلي!



و اکنون يک بار ديگر،ابوذر است که از ميان همهء چهره هائي که در اين قبرستان بيکرانهء تاريخ مدفونند،در زمان ما و در ميان ما،تنها برانگيخته مي شود!



65) ابوذر به عنوان چهرهء مورد نياز عصر که عصر کوشش و تلاش وجدان آگاه بشريت براي تحقق عدالت و برابري اقتصادي در جهان است،تلاش براي يافتن ايماني که بتوان هم خدا را داشت و هم خرما را،برخلاف آنچه که کوشيده اند تا نان و عشق را،و نيز دين و زندگي را از هم جدا کنند.



66) رسول خدا(ص):هيچ سرمايه اي اندوخته نشده است و شبي به صبح نمانده است،مگر اينکه برجان اندوخته کننده اش آفت باشد و آفت شود.



67)علي(ع) در يک ضرورت و حساسيتي به سر مي برد که فرياد و عصيان نيز برايش و براي اسلام به جائي نمي رسد.اصحاب ديگر نيز گروهي فروخته شده اند و گروهي خاموش مانده اند به مصلحت و يا حقيقت و عده اي ديگر،عزلت و انزوا اختيار کرده اند.ابوذر،تنهاست که بايد فرياد بکشد.



68) عبدالرحمن ابن عوف مظهر زر و عثمان مظهر زور و کعب الاحبار مظهر تزوير.



69) داستايوفسکي:هرگاه جنايتي مي شود،آنهائي هم که ساکتند،دستهاشان به جنايت آلوده است.



 



  پايان .





46) علي(ع) در پاسخ عثمان در مورد اينکه با ابوذر چه برخوردي داشته باشد،فرمودند:من آنچه را مؤمن آل فرعون گفت به تو مي گويم:اگر ابوذر دروغگو باشد،دروغش به خودش برميگردد و اگر راستگو باشد،آنچه را که برايتان پيش بيني مي کند به شما مي رسد.








47) درآيهء 177 بقره،بينِ دادن زکوة و دادن مال به خويشان،يتيمان و بردگان فرق گذاشته و اينها را بر زکوة مقدّم داشته است.اندوختن مال را نفي کرده و به انفاق در راه خير امر فرموده است.


48) پيامبر(ص):دوست ندارم که به قدر کوه احد ثروتي را در راه خدا انفاق کنم و بميرم و از آن به اندازهءدو قيراط بماند.در هر مالي،طلا يا نقره،که بر آن بخل ورزيده شود آتشي است به جان صاحبش تا وقتيکه آن را در راه خدا بدهد.


49) علي(ع):اي ابوذر!اينها براي دنياشان از تو ترسيدند و تو براي دينت از ايشان ترسيدي.جز با حق انس مگير،جز از باطل مترس،تو اگر دنياي ايشان را مي پذيرفتي،دوستت مي داشتند و اگر مي خواستي که به چيزي برسي به تو کاري نداشتند.


50) علي(ع)خطاب به عثمان:آيا هر دستوري ولو بر خلاف حق و طاعت خدا به ما بدهي آنرا بايد بپذيريم؟به خدا هيچوقت ما چنين کاري نمي کنيم.


51) پيامبر(ص):آسمان کبود سايه نيفکنده و زمين تيره در بر نگرفته راستگوتري را از ابوذر.شرم و پارسائي و فروتني ابوذر مانند عيسي بن مريم(ع) است.


52) براي انجام کارهاي مهم به زيارت خانهء خدا بيائيد،براي روز حساب در روزهاي گرم و سوزان روزه بگيريد،براي وحشت گور در دل شب تاريک شبها دو رکعت نماز بخوانيد،براي روز بزرگ،سخن حق را بگوئيد و از سخن باطل خاموش باشيد،از اموالتان ببخشيد شايد از سختي هاي آن آسوده شويد،دنيا را دو نيم کنيد،نيم اول در جست و جوي حلال و نيم دوم در طلب آخرت،سومي شما را زيان مي رساند و سود نمي بخشد،آنرا رها کنيد،ثروت را دو نيم کنيد،نيم اول را خرج خانواده تان و نيم ديگر را براي جهان ديگرتان بفرستيد،سومي شما را زيان مي رساند و سود نمي بخشد،آنرا رها کنيد.


53) من حقي را که قرآن برايم قائل شده است مي خواهم.


54) اگر از نخستين روز مرگ بيمناک نبودم دوست مي داشتم به جاي تو مرده بودم،پسرم!کاش ميدانستم تو در اين محاکمهء نخستين چه گفتي و به تو چه گفتند؟


55) خدايا!اين ابوذر يار پيغمبر است و بندهء پرستندهء توست که در راه تو با مشرکين جهاد کرد.خدايا!ابوذر در عقيده و ايمان خود تغييري نداد بلکه او منکري را ديد و به زبان و دل با آن مبارزه کرد تا شکنجه و تبعيدش کردند و بي کسش ساختند و يکه و تنها در غربت مرد.خدايا!کسيکه ابوذر را محروم ساخت و از خانهء خود و حرم پيغمبر(ص)آواره اش کرد نابود کن!


56) قضاوت هرکسي،برجسته ترين نشانهء شخصيت اوست.


ادامه دارد










32) بندهء مسلمان نماز را براي خشنودي خداي تعالي مي خواند و گناهانش همچون برگ هاي اين درخت از او مي ريزد.

33) سوگند به کسي که ترا به پيغمبري برگزيده است ابوذر(به خاطر پارسائي و پرهيزکاريش در اين دنياي فاني)در ملکوت آسمانها از زمين مشهورتر است.


34) سوگند به کسي که جانم در دست اوست که هرکس که از ثروت مردم چيزي بگيرد،روز قيامت شتر يا گوسفند و يا گاوي را که از مردم گرفته است بر گردنش سوار کرده در حاليکه آن حيوانات فرياد مي زنند او را به صحراي م با رسوائي وارد مي کنند.


35) اي ابوذر!خداوند در هر گامي که به سوي من برداشتي،گناهي از تو ريخت.


36) خدا ترا بيامرزد ابوذر!تنها زندگي مي کني و تنها مي ميري و تنها برانگيخته مي شوي.


37) من شما را مي ترسانم که با خيانت به بندگان خدا و به کشورهاي اسلامي در برابر خدا تفاخر نفروشيد.


38) حق را بگو اگرچه تلخ باشد و در راه خدا از سرزنش کسي مهراس.خدايا از جُبن[ترس] به تو پناه مي برم و از بُخل به تو پناه مي برم و از پست ترين ادوار حيات به تو پناه مي برم و از فريب زندگي و شکنجه و مرگ به تو پناه مي برم.


39) براي مرگ مي زايند وبراي ويراني آباد مي کنند و چه محبوبند اين دو مبغوض:مرگ و فقر.


40) پيامبر(ص) فرمود:محبوب ترين ياران من در نزد من قومي هستند که يکي از ايشان دوست دارد خانواده و ثروت خود را بدهد تا مرا ببيند.


41) در جهان،يکسو خداست و يکسو هرچه و هرکه غير او،اما در جامعه،يکسو خدا و مردم است و در مقابل،افراد يا گروههاي ضدّ مردم،انحصارطلب ها.در اين زمينه ها هميشه به جاي خدا مي توان مردم گذاشت زيرا مردم معني ميدهد:في سبيل الله=في سبيل الناس.


42) آدميزاده ظرفي را پر نکرد که از شکمش بدتر باشد.انسان را غذائي که برپايش دارد بس است.از پرخوري بپرهيزيد زيرا در نماز تنبل تان مي کند،جسم را تباه مي سازد و در بروز بيماري مؤثر است.بر شماست که در خوردن ميانه رو باشيد زيرا هم از اسراف به دور و هم براي بدن سودمند و هم در پرستش خدا نيروبخش تر است.


43) خيال نکنيد که چون ياران پيغمبر چيزي نداشتند که خرج کنند پارسائي مي کردند؛بلکه تنها براي خشنودي خدا و اميد به وعده هائي که خدا به ايشان داده بود پرهيزکاري را پيشه ساختند.


44) خدايا کساني را که ترک امر به معروف و نهي از منکر مي کنند لعنت کن!


45) خشمگين کردن معاويه براي من بهتر است تا خشمگين ساختن خدا.


ادامه دارد







18) خداوند يکصد و چهار کتاب فرستاده است:پنجاه صحيفه بر شيث و سي صحيفه بر اخنوخ و ده صحيفه بر ابراهيم و قبل از تورات بر موسي نيز ده صحيفه و سپس تورات و انجيل و زبور و قرآن را نازل فرموده است.


19) صحف ابراهيم همه اش پند و حکمت بود:اي پادشاه مغرور و به خود گرفتار و بر دوش مردم سوار!من ترا برانگيخته ام تا از طرف من داد مظلوم را بستاني.و از اينگونه مثل ها در آن بود:خردمند را ساعاتي است:ساعتي که در آن پروردگارش را نيايش مي کند و ساعتي به حساب خودش در پيشگاه پروردگارش مي رسد و ساعتي که در جست و جوي طعام و شرابي که بدان نياز دارد مي پردازد.


20) بر عاقل است که جز بدين سه کار برنخيزد:اندوختن توشهء آخرت،کوشيدن براي زندگي،لذت غير حرام بردن.بر عاقل است که وقت شناس باشد،به کار خود برسد،پاسدار زبان خويش باشد و کسي که گفتارش را نيز مانند رفتارش به شمار آورد و جز به ضرورت،زبان به سخن نگشايد.


21) صحف موسي سراسر همه عبرت بود:در شگفتم از آنکه به مرگ ايمان دارد و شادي مي کند؛در عجبم از کسي که به آتش يقين دارد و مي خندد؛در شگفتم از آنکه به سرنوشت ايمان دارد و رنج مي برد؛در شگفتم از آنکه دنيا را مي بيند و نيرنگ آنرا با اهل خودش مي نگرد و باز بدان اطمينان مي کند؛در شگفتم از کسي که به حساب فردا ايمان دارد و عمل نمي کند.


22) تو را به تقوي وصيت مي کنم و آن بالاترين چيزهاست.


23) قرآن را بخوان:با خواندن قرآن،تو را در زمين نوري است و در آسمان يادي.


24) از خندهء بسيار بپرهيز که دلت را مي ميراند و روشني چهره ات را مي گيرد.


25) جز در خير،خاموش باش،زيرا سکوت شيطان را از تو مي گريزاند و در دينت تو را ياري مي کند.


26) بيچارگان و محرومان را دوست بدار و با آنان بنشين.به کسي که زير دست توست بنگر،نه به بالا دستت،زيرا شايسته است که نعمتي را که خداوند به تو داده،کوچک نشماري.


27) با خويشاوندانت بپيوند؛اگرچه از تو رميده باشند.


28) در راه خدا از سرزنش کسي مترس.حق را بگو اگرچه تلخ باشد.


29) آنچه را که خود ميداني که در خود داري بر ديگران عيب مگير.نسبت به کاري که خود مرتکب شده اي مردم را سرزنش مکن زيرا همين عيب تورا بس است که عيبي را که در خود نمي بيني در مردم بيابي يا آنچه را که خود کرده اي در ديگران ببيني.


30) اي ابوذر از اهريمنان جن و انس به خداي پناه بر!اي پيامبر! مگر بشر را نيز اهريمناني است؟آري اهريمنان جن و انس سخنان زيبا و فريبنده اي به گوش يکديگر مي گويند.


31) گنج بهشت:هيچ قدرت و نيروئي جز به خدا نيست.


ادامه دارد






1) ابوذر غِفاري مي گويد:من در اين هستي بيکران نشانه اي يافته ام که مرا به خدا رهنمون شد،اميدي نيست که عقل به کنه او با بحث و تحليل برسد زيرا او از همهء آنها بزرگتر است و احاطه بدان ممکن نيست.


2) چنين به نظر مي رشد که اين مردم بيچاره باز دوباره گرفتار شيادي هاي فکري و عوام فريبي ها و مريدبازي هاي تازه اي شده اند.باز تا وقتي دست اينها رو بشود،هزار سال ديگر بايد بر اين قوم نفرين شده بگذرد.


3) پاسکال مي گويد:دل دلائلي دارد که عقل را بدان دسترسي نيست و به وجود خدا،دل گواهي مي دهد،نه عقل،و ايمان از اين راه به دست مي آيد.


4) تا وقتي روشنفکران و نويسندگان ما و نيز مترجمان و شاعران و متفکران ما هم مد پرستند و در مسير جريان پارو مي زنند،براي آنکه سريعتر برانند و چشم ها را از اين سرعت به خودشان متوجه کنند،کار مردم زار است.


5) براي دست يافتن به نتايجي که از نهضت اسلام عايد گرديده،نبايد به فتوحاتي که در آسيا و افريقا و اراضي جنوب اروپا شده است نگريست؛بلکه به پيشرفت هائي که اين نهضت در اعماق افکار و مغز و دل و جان گروه معدودي از پيروانش کرده است بايد توجه نمود.


6) پرودون:مالکيت،ي است.


7) انسان داراي فطرتي است که خير و شرّ وتقوي و فساد را به وي الهام مي کند.


8) ابوذر:سوگند به خدا اگر آنچه را من بدان آگاهم شما آگاه بوديد،با نتان همبستر نمي شديد و بر فرشهايتان قرار نمي گرفتيد.به خدا قسم دوست مي داشتم تا خداوند مرا به صورت درختي مي آفريد که ميوه اش را بخورند و بعد هم بريده ميشد و از ميان مي رفت.


9) رسول خدا(ص) فرمود:شگفتا از کسي که به جهان ابدي ايمان دارد و براي اين دنياي فريب مي کوشد.


10) نماز بهترين قانون است؛چه زياد باشد و چه کم. برترين اعمال،ايمان به خداوند بزرگ و جهاد در راه او. ايمان نيکخو ترين مؤمنان،کامل است.


11) مسلمان ترين مؤمنان کسي است که مردم از دست و زبانش ايمن باشند.


12) برترين نماز آنست که قنوتش طولاني تر باشد.بهترين هجرتها هجرت از گناه است.


13) روزه وظيفه اي است که در پيشگاه خداوند چندين برابر پاداش دارد.


14) بهترين جهاد،جهاد کسي است که اسبش را پي کنند و خونش را بريزند.


15) بهترين بنده آزاد کردن،آن است که آن بنده اي را که در نزد خواجه اش گرانبهاتر و محبوب تر باشد،آزاد کني.


16) بخشش مرد کم بضاعتي که از دسترنج خود به فقير کمک کند بهترين بخشش است.


17) آية الکرسي بزرگترين آيه( از نظر عظمت) است که آسمانهاي هفتگانه در برابر کرسي چونان حلقه اي است که در فلاتي افکنده شده باشد.


ادامه دارد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متنفرین بارسلونا مواد مخدر Kelvin AMZ Enterprise آموزش برنامه نویسی Katie آموزش ثبت شرکت و ثبت برند با معرفی منابع مختلف کجا بریم؟ بیاناتی فرهنگ اسلامی