روزي پيرزني نزد وي مي آيد تا از او چيزي بپرسد؛آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنيده بوده است چنان در او اثر مي کند که تا خود را در حضور وي مي يابد،مي لرزد و زبانش مي گيرد؛پيغمبر که احساس مي کند شخصيّت و شکوه او،وي را گرفته است،ساده و متواضع پيش مي آيد،به مهر دست بر شانه هايش مي گذارد و با لحني که از خضوع،نرم و صميمي شده است مي گويد:
«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قريشي ام که گوسفند مي دوشيد».
بعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب محمّد(ص)نيز شگفت انگيز است.گاه در خانه،چنن خود را فرو مي شکست و پائين مي آورد که دست احساس و تفاهم عايشهء نُه ساله،آسان به او مي رسيد:دست هاي فاطمه(س) را مي بوسيد؛تعبيراتش در محبّت،ويژگي خاصّي دارد:«عمّار پوست ميان دو چشم من است»،«علي از من است و من از علي»،«فاطمه،قطعه اي از تن من است».
وي«فرزند دوست» است،به خصوص که هميشه آرزوي پسر داشته است؛و در عين حال که به دخترانش محبّت و حرمتي نشان مي دهد که در تصوّر مرد امروز نيز نمي گنجد،امّا سرنوشت،تنها برايش دختر نگاه داشت و اکنون از تنها دخترش،دو پسر يافته است و پيداست که بايد اين دو را سخت دوست داشته باشد،امّا در دوستي اين دو کودک چنان است که همه را به شگفتي آورده است:روزي وارد خانهء فاطمه(س)شد،همچون هر روز،و از وقتي بچّه ها پيدا شدند،هر دم و ساعت!وارد شد،ديد فاطمه و علي هر دو چُرت شان گرفته است و حسن گرسنه است و مي گريد و چيزي نمي يابد.دلش نيامد که عزيزترين و محبوب ترين کسانش را بيدار کند.شتابان و پاورچين خود را به ميشي که در صحن خانه ايستاده بود رساند و او را دوشيد و طفل را نوشاند تا آرامش کرد.روزي که با عجله از در خانهء فاطمه مي گذشت،ناگهان صداي نالهء حسين به گوشش خورد.برگشت و به خانه سرکشيد و در حالي که تمام بدنش مي لرزيد،بر سر فاطمه،به سرزنش،فرياد کشيد:«مگر تو نمي داني که گريهء او آزارم مي دهد؟».
اسامة ابن زيد ابن حارثه نقل مي کند که:«با پيغمبر کاري داشتم،درِ خانه اش را زدم،بيرون آمد و در حالي که با او حرف مي زدم متوجّه شدم که زير جامه چيزي پنهان دارد و آن را به زحمت نگاه مي دارد،امّا ندانستم چيست.حرفم را که زدم پرسيدم اين چيست که به خود گرفته اي رسول خدا؟پيغمبر در حالي که چهره از هيجان و شوق محبّت تافته شد،جامه اش را پس زد و ديدم حسن و حسين اند.و در حالي که گوئي اين رفتار غير عادّي اش را مي خواهد برايم توجيه کند و در عين حال نمي تواند از آنها چشم برگيرد،با لحني که هر احساسي به او حقّ مي داد،آن چنان که گوئي با خود حرف مي زند،گفت:اين دو پسرهاي من اند و پسرهاي دختر من.و سپس در حالي که صدايش هيجان مي گرفت،با آهنگي که در بيان نمي آيد ادامه داد:خدايا من اين دو را دوست مي دارم،تو اين دو را دوست بدار و کسي که دوست شان بدارد دوست بدار».
کودکان زهرا(س) و علي(س)،در سيماي محمّد(ص)،يک پدربزرگ،يک پدر،يک دوست و خويشاوند خانواده و يک سرپرست و يک رفيق و هم بازي خويش،احساس مي کردند.با او بيشتر از پدر و مادر آشنا و صميمي و آزاد بودند.
ادامه دارد.
درباره این سایت